سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
 تعداد کل بازدید : 140332

  بازدید امروز : 33

  بازدید دیروز : 42

شب نوشته‏های تلخون

[ خانه | ایمیل |شناسنامه | مدیریت ]

 

 

لینک دوستان

 

درباره خودم

شب نوشته‏های تلخون
تلخون
هر کی خوابه خوش به حالش/ما به بیداری دچاریم.

 

لینک به لوگوی من

شب نوشته‏های تلخون

 

حضور و غیاب

یــــاهـو

 

بایگانی

شب‏نوشته‏های 85
شب‏نوشته‏های 86
شب‏نوشته‏های 87
شب‏نوشته‏های 88
شب‏نوشته‏های 89

 

اشتراک

 

 

زجر

نویسنده:تلخون::: شنبه 85/6/25::: ساعت 10:58 عصر

به نام خدای ما

***

سکانس اول_سفره شام_پس از اتمام غذا

یکی از میهمانان رو به مادر خانواده کرده و می گوید:

خدا پدر و مادر و خواهر شما را بیامرزه.(نه،اشتباه نکنید میهمان اصلا قصد توهین و ناسزا گویی را نداره)

مادر خانواده:آقا ... ،اگه بخوای ادامه بدی خیلی ها هستن

مهمان که عمرا کم نمی یاره رو به پدر خانواده :خدا  مادر و خواهر و برادر شما را هم بیامرزه آقا... .

سکوت

.

.

.

بغض تمام غذایی را که دختر خانواده خورده غیر قابل هضم می کند.از سر سفره بلند می شود،باید چیزی بنویسد.

***

سکانس دوم_خانه خواهر ناتنی  مادربزرگ فوت شده ی همان خانواده-عید سعید!!! نوروز

وارد خانه که می شوی خاله ی ناتنی پدر خانواده لباس مادربزرگ خانواده را به تن کرده.دختر خانواده چند صحنه ای را که مادربزرگش را با آن لباس ها دیده به یاد می آورد و می نشیند.

نوعی حلوای خاص تعارف می کنند  و البته وقتی دختر خانواده دارد با اشتها می خورد،خاله ی ناتنی پدر خانواده می گوید:آبجیم... از این حلواها خیلی دوست داشت.به یاد او پختم_لطفا دقت کنید مادربزرگ خانواده دستکم سه سالی هست که فوت شده-

دختر خانواده  دارد به یافتن نوعی مایع برای قورت دادن حلوا و بغض با هم فکر می کند.

بحث خاطره گویی داغ است.خاله ناتنی خاطره 13 به در سال گذشته را یادآوری می کند.تذکر می دهد که موقع خوردن آش همه ی خواهرهای ناتنی لباس های مادربزرگ فوت شده را به تن داشته اند-دختر خانواده لرزه ای را که به تنش افتاده رد می کند-وبعد چند تا خاطره تعریف می کند از خاطرات خنده دار مادربزرگ فوت شده ی خانواده که توی آن 13 به در هم برای خودشان تعریف کرده اند و کلی خندیده اند. دختر خانواده دیگر طاقت نمی آورد .

رد کردن چند تا بغض درست و حسابی،

دنبال یک پناهگاه گشتن،

پیدا نکردن،

تسلیم شدن،

...

کسی دستمالی به دست دختر خانواده می دهد.

***

سکانس سوم-مهمانی تولد یک دوست

موقع بازکردن کادوها،وقتی نوبت به مادربزرگ آن دوست می رسد و یک بوسه ی مادرانه تحویل نوه اش می دهد،دختر خانواده به دوستی که کنارش نشسته می گوید:موز خوردم!دستام نوچه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! می خوام برم بشورم.و فرار می کند

***

سکانس چهارم-خونه ی مادربزرگه شادی و غصه داره

خانه ی مادربزرگ خانواده طبقه پایین خانه ی خانواده ی مذکور است.دختر خانواده از مرگ مادربزرگ به بعد فقط چهار پنج بار به اراده ی خودش آن جا رفته و هر بار وقتی رفته که پدربزرگ نباشد.نشسته توی اتاق ها و خاطراتش را دوره کرده.گریه کرده. چند بار هم لبخند زده.آمده بالا و سوال بی جواب خواهرش را که چرا چشمات قرمزه با دم دستی ترین دروغ دنیا جواب داده.

***

سکانس پنجم-...

کاش کسی عبور و مرور خانم های قدکوتاه چادری را از خیابان ها ممنوع می کرد.

دختر خانواده احمقانه ترین آرزوی عمرش را توی وبلاگش می نویسد

 

#######################

پی نوشت:

من تصمیم ندارم فیلمنامه نویس یا سناریو نویس بشم،ولی به نظرم این نوع روایت برای این دو تا نوشته آخرم از هر نوع دیگه ای مناسب تر بوده.همین

2-من اینا را نوشتم چون همون طور که توی سکانس اول اشاره کردم باید می نوشتم.امیدوارم تجربه مشابه مال من نداشته باشید.وقتی که توی عزا و عروسی به خیلا همدلی می زنن کاسه و کوزه دلتو می شکنن.

آخی

الهی

اگه فلان کس-که البته به رحمت خدا واصل شده-الان اینجا بود چی می شد

چه قدر فلان چیز را دوست داشت

و مدام از جمعیت-خصوصا در مراسم عزای یه نفر دیگه-صلوات می گیرن برای شادی روح اموات شما.

و بدتر از همه سکانس دومم بوده.بی رحمانه ترین کاری که باهام کردن.شاید هرگز نتونم ببخشمشون...

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 



  • کلمات کلیدی :

  • چهار سکانس

    نویسنده:تلخون::: یکشنبه 85/6/12::: ساعت 9:53 صبح

     به نام خدا

     

    سکانس اول  آوای خوشی دارد مرگ...

    #########################################

     

    آوای خوشی دارد مرگ...

    و من،

    راستی چرا زنده ام به ته صدای خفه ی ناخوشایند زندگی؟

    (تلخون)

     

    سکانس دوم حسابرسی خداوند؛ به روایت یک گناه کار

    #########################################

     

    گناه هایم را بردم پیش خدا.همه اش را,ریز و درشت.خب از حق نگذریم خیلی سنگین بود.برای همین خیلی بدبختی کشیدم تا کولشان کردم. پاهایم شل شده بود و دست هایم از آرنج لمس شده بود.انگار دیگر هیچ حس دردی در دست هایم نبود.اما دلم که خوش بود.مگر آدم دیگر از این دنیا چه می خواهد,یک دل خوش! من هم که داشتم. برای همین با یک عالمه اعتماد به نفس بلند شدم و گناه هایم را گرفتم دستم و رفتم پیش خدا.رک و پوست کنده هم حرف هایم را زدم.یعنی گناه هایم را ریختم جلوی پایم و گفتم:

    "آخیش!من این گناه ها را آورده ام که شما ببخشی!"

    هنوز کلمه"ببخشی" را تا آخر نگفته بودم که یکهو فرشته ها با هم گفتند:"واااا" خنده شان گرفته بود.توی چشم هایشان خنده را می دیدم.یکه خورده بودند از این همه روی زیاد من و آن همه گناه که کپه اش کرده بودم.می دانستند که خدا بیش تر از این ها را هم بخشیده اما این قدر گناه برای من؛توی این قد و قواره خیلی بود. تازه!آن روز هیچ روز به خصوصی هم نبود که من به بهانه آن، گناه هایم را برای بخشیدن آورده باشم. مثل آن شب ها و روزهایی که خدا به فرشته ها کلید می دهد تا بعضی از درهای رحمت و بخشش آسمان را باز کنند و بعد به آدم ها می گوید این شب ها مخصوص بخشیدن گناه های شماست.نه,یک روز خیلی معمولی بود.درهای ویژه آسمان را باز نکرده بودند. هر کس سر کار خودش بود.همه چیز در آسمان مثل یک روز ساده معمولی ادامه داشت. من بدون هیچ بهانه ای رفته بودم سر وقت خدا. یکی از فرشته ها که مامور وارسی گناه ها بود آمد جلو.مرا با دست کنار زد و جایی را برای نشستن نشانم داد.یک تکه ابر نازک بود که وقتی گناه کار ها رویش می نشستند هی احساس می کردند که الان از هم باز می شود و می اندازتشان پایین.من هم نشستم روی ابر.حواسم به فرشته بود که بالش به گناه های من گیر نکند. او گناه ها را زیر و رو می کرد و سبک تر ها را می گذاشت رو.سنگین تر ها را که می دید اخم می کرد یا یکهو هاله ای خاکستری صورتش را می پوشاند؛اما هیچ چیز نمی گفت چون تصمیم با خداوند بود. یک لیست بلند از همه گناه هایم تهیه شد,شماره خورد,ترتیب پیدا کرد و روزها و ثانیه هایش مشخص شد.لوله کاغذ هی لای بال های فرشته می پیچید از بس که بلند بود. خداوند باید تصمیم می گرفت. نگاهی انداخت به لوله ی بلند بالای کاغذ.از هم بازش کرد.من همه اش را از روی همان تکه ابر سبک حس می کردم.با یک نگاه همه اش را خواند, سبک سنگین کرد.لحظه ای سکوت... و بعد از فرشته پرسید:"5 شنبه بعد از ظهر,25 مهرماه سالی که گذشت یادت می آید؟ گناهش را چرا ننوشته ای؟" فرشته بالهایش را به هم زد و گفت:" گناه نکرد...آن روز را که شما می گویید می خواست گناه کند حتی تا لحظه انجام دادنش رفت. خیلی جلو رفت اما برگشت,یکهو! من آماده نوشتن بودم اما نمی دانم چرا گناه نکرد و یک دفعه بال های من سبک شد. اگر آن روز گناه می کرد سنگین ترین گناهی بود که تا به حال برایش نوشته بودم." هرچه به کله ام فشار آوردم که آن 5 شنبه را به خاطر بیاورم نشد!توی کله ام خالی خالی بود.با صدای خداوند به خودم آمدم که :"به خاطر آن 5 شنبه 25 مهرماه و گناهی که انجام نداد,او را بخشیدم. بگویید برود." چند ثانیه ای بود که ابر نازک بالا و بالاتر می رفت و داشت مرا به طبقه 4 آسمان می رساند.

     (حدیث لزر غلامی)

     

    سکانس سوم خود را ببخش

    #########################################

     

    اگر بخواهیم نخست خودمان را درمان کنیم و شفا دهیم و سپس به جست و جوی رویاهای خود بپردازیم،هرگز به بهشت نخواهیم رسید.

    برعکس،اگر همه چیز را درباره ی خویشتن بپذیریم،حتی هر آنچه که غلط می پنداریم و علیرغم آن خویش را سزاوار سعادت بدانیم، آن گاه است که پنجره ای وسیع را گشوده ایم که از آن عشق می تواند به درون آید.

    کم کم عیب ها و نقص های ما ناپدید می شود؛زیرا کسی که خوش بخت است فقط با عشق به دنیا نگاه می کند و عشق نیرویی است که هر آن چه را که در جهان است اصلاح می کند و حیاتی تازه می بخشد.

    (پائولو کوئیلو_ کتاب:دیدار با فرشتگان)

     

    سکانس چهارم  شقایق

    #########################################

     

    تا شقایق هست،

    زندگی باید کرد...

    (سهراب سپهری)



  • کلمات کلیدی :

  • این جا زمان سالهاست که متوقف مانده...

    نویسنده:تلخون::: دوشنبه 85/6/6::: ساعت 9:11 صبح

    هو القادر

    مرا دردی است اندر دل،اگر گویم زبان سوزد/ اگر پنهان کنم ترسم که مغز استخوان سوزد!

    (نمی دونم کی بوده که حرف دل منو زده)

     

    ***

    بعضی از حوادث منو تا سر حد مرگ می ترسونه،خیلی وقت پیش داشتم توی روزنامه می خوندم که بی گناهی یه مرد سیاه پوست،بعد از 20 سال زندانی بودن، اثبات شد... تصور کنید... وحشتناکه.20 سال دور از خانواده،جامعه و اون هم از بی گناهی!

    یا همین پریروز خوندم که مردی بعد از 6 سال،آب خنک خوردن تونست اثبات کنه بی گناهه!

    6 سال،20 سال یا اصلا یک سال،کی جواب گذر بهترین ثانیه های عمر آدمی را می ده؟اون هم آدم بی گناه!

    فیلمی را چند بار از تلویزیون دیدم_که متاسفانه الان اصلا اسمش یادم نیست_راجع به مردی که پس از سقوط از هواپیما توی آب می افته و تنها کسیه که زنده می مونه... مجبور می شه سال ها و به تنهایی توی یه جزیره خالی از سکنه زندگی کنه... تلاش های اون برای جلب توجه هواپیماهایی که رد می شدن یا کشتی ها،منو دیوونه می کرد...دلم واسش می سوخت.دلم می خواست زار زار گریه کنم برای تنهایی اون آدم. وقتی که بالاخره تونست از اون جزیره نجات پیدا کنه،تمام دنیا براش ناشناخته بود.

    اصلا چرا این قدر راه دور می ریم؟ همین غارنشینانی که زمستون سال پیش کشف شدند! همین بغل گوش خودمون توی ایران.توی عنبر آباد، در میان کوه های پیدن کوئیه! هموطنانی! که سال های سال از تاریخ عقب بودند و هنوز که هنوزه زخم هاشون را با نمک و خاکستر درمان می کردند و از همه عجیب تر اینکه اونا برهنه بودند و با برگ درخت خودشون را می پوشوندند. وقتی که این خبر پخش شد،من داشتم شاخ در می آوردم!مگه ممکنه؟آدمایی که ندونن روزنامه چیه؟(توجه کنید که من نمی گم اونا نمی دونستند تلویزیون یا ماهواره چیه!دارم می گم حتی روزنامه را هم نمی شناختند!) توی اخباری که پخش شد نکته ای بود که توجه منو خیلی جلب کرد؛در میان تمام این غارنشینان فقط دو نفر به شهر رفته بودند که هرگز هم برنگشتند! سرنوشت اون دو نفر چی شده؟ اصلا اونا بعد از اینکه فهمیدند هیچ چی از دنیای خارج نمی دونن،سکته نکردن؟ یا دچار بیماری روانی نشدن؟!!!!!!!!!

    و خبری که دقیقا 5شنبه گذشته پخش شد.دختری که در 10 سالگی دزدیده شده بود و در 18 سالگی از زیر زمین خونه ای که توش زندانی بود فرار کرد!!!تازه کسی که اونو دزدیده بود، آشنا بوده! 8 سال ... فاجعه است.اون هم برای یه دختر.اون هم توی چنین سنی.شما 10 تا 18 سالگی خودتون را به یاد بیارید.توی این 8 سال شما بدون کمک دیگران می تونستید زندگی کنید؟8 سالی که نمی تونه جبرانش کنه... این خبر  را خیلی ناقص شنیدم،اما همون اندازه اش هم مدت ها ذهنم را مشغول کرد.تصور خودم توی اون شرایط غیر قابل قبوله! (خوش حال می شم اگر کسی اطلاعات بیش تری در مورد این دختر 18 ساله داره به من هم بگه.چون من فقط یه اخبار ناقص از تلویزیون شنیدم.می خوام ببینم برای چه گناهی این بلا را سر یه دختر می یارن؟)

     

    نمی دونم چرا از این اخبار می ترسم.واقعا نمی دونم چرا.مثل داستان اصحاب کهف می مونه... یا داستان اون پیامبری(که اگه اشتباه نکنم حضرت داوود (ع) بودند) که سال های سال خوابید و وقتی بیدار شد ...

    انگار این آدمایی که مثال زدم هم خوابند... و وقتی بیدار می شن تازه می فهمن که خیلی وقته خوابیده بودن.

    احساس می کنم ترس ناشناخته ی من راجع به این جور حوادث_حوادثی که سالیان سال آدم را از سایرین جدا می کنه_یه جورایی به من مربوطه.یعنی به نوعی این حوادث را به من مربوط می کنه.

    من حسابی می ترسم!

    3/6/1385

     

     



  • کلمات کلیدی :

  • وارستگی

    نویسنده:تلخون::: یکشنبه 85/5/15::: ساعت 1:38 عصر

    باذن الله

    از زندگی آموختم...

    بزرگ ترین وابستگی ام،بزرگ ترین وارستگی ام را سبب می شود...

    .

    .

    .



  • کلمات کلیدی :

  • نژاد پرستی علمی!

    نویسنده:تلخون::: سه شنبه 85/5/10::: ساعت 9:41 صبح

    به نام خدا

    نژاد پرستی علمی!!!

    ای مردم،ما شما را از یک مرد و زن آفریدیم و شما را تیره ها و قبیله ها قرار دادیم تا یکدیگر را بشناسید.(این ها ملاک امتیاز نیست بلکه)گرامی ترین شما نزد خداوند با تقوا ترین شماست، خداوند دانا و آگاه است.(سوره حجرات_آیه 13)

     

    نژاد پرستی علمی در حقیقت استفاده از علم برای حمایت و توجیه کردن عقاید نژاد پرستانه است.

    استفاده از علم برای توجیه نظرات معتقدان به تبعیض نژادی، دست کم به اوایل قرن 18 برمی گرده.اما بیش ترین تاثیرش در نیمه قرن 19 خودشو نشون داد.

    نظریه  Nott و  Gliddon یکی از نمونه های کلاسیکی است که در نژاد پرستی علمی مطرح شده.

      Nott and Gliddon"s Indigenous races of the earth (1857)از یک تصویر سازی ِ ذهنی ِ  گمراه کننده استفاده کرد تا به افکار عمومی تلقین کنه که نژاد سیاه پوست را اگر بخواهیم رتبه بندی کنیم در جایگاهی بین سفید پوستان و شامپانزه ها قرار می گیره.!!!

    البته دلیلشون هم قابل توجهه.اونا این حرف را از روی شکل و حالت جمجه سیاه پوستان می زدن.

    به زاویه جمجه ها در هر سه حالت توجه کنید:

     

    متن اصلی برگرفته شده از :http://en.wikipedia.org/wiki/Racism                              ترجمه:تلخون 

    قصد من از ثبت این نوشته اینه که وقتی که خوب نگاه می کنم می بینم گاهی اوقات چه قدر راحت عقایدمون باعث می شه که از هر چیزی برای دفاع ازشون استفاده کنیم و ذهنمون رو اون قدر چفت و بست می کنیم که هیچ حقیقت دیگه ای نتونه بهش راه پیدا کنه.

    بی شک،گفته ی خداوند از هر سند و مدرکی برای اثبات اینکه هیچ نژادی بر نژاد دیگر برتری نداره محکم تره،دوباره و با دقت بیش تر بخونید:

    ای مردم،ما شما را از یک مرد و زن آفریدیم و شما را تیره ها و قبیله ها قرار دادیم تا یکدیگر را بشناسید.(این ها ملاک امتیاز نیست بلکه)گرامی ترین شما نزد خداوند با تقوا ترین شماست، خداوند دانا و آگاه است.(سوره حجرات_آیه 13)

    یکی از دلایل خداوند برای آفرینش متنوع انسان ها،در الوان و هیات های مختلف شناسایی از همدیگه است.اگه همه مثل هم بودیم ...؟

    مدتی پیش یه شعری توی روزنامه خوندم که کاملا مرتبط با موضوع این نوشته است،اون شعر رو یک کودک آفریقایی سروده بود و به عنوان شعر سال 2005 هم کاندید شده بود.

    When I born,I Black;من وقتی متولد می شم،سیاه هستم.

    When I grow up,I Black; وقتی بزرگ می شم سیاهم.

    When I go in sun,I Black;  وقتی زیر آفتاب می رم،سیاهم.

    When I scared,I Black;وقتی بدنم زخم می شه،سیاهم

    When I sick,I Black;وقتی بیمار می شم،سیاهم

    When I die,I still Black…  و وقتی می میرم،هنوز سیاهم.

    And you white  fellow, و تویی که سفید پوستی

    When you born,you pink;وقتی به دنیا می یای، صورتی هستی

    When you grow up,you white;وقتی بزرگ می شی،سفیدی

    When you go in sun,you red ;وقتی زیر آفتاب می ری قرمزی

    When you cold,you blue;وقتی سردته آبی می شی

    When you scared,you yellow;وقتی زخمی می شی زردی

    When you sick ,you green;وقتی بیمار می شی سبزی.

    And  When you die,you gray…و وقتی می میری،خاکستری رنگی.

    And you call me colored?!!و تو منو رنگین پوست خطاب می کنی؟!!



  • کلمات کلیدی :

  • هدیه تولد

    نویسنده:تلخون::: یکشنبه 85/5/8::: ساعت 5:0 صبح

     

    به نام خدا

    حدودا 10 روز پیش بود که داشتم رادیو گوش می کردم.مجری برنامه،در شروع کار جمله جالبی را گفت.اون قدر جمله اش به دلم نشست،که عمیقا لبخند زدم.

     

    حالا همون جمله را(با اینکه اصلا مربوط به تولد نبود) کادو پیچ می کنم و به عنوان هدیه تولد تقدیمش می کنم به تو که امروز به دنیا اومدی...

    معتقدم که خیلی مهمه  بفهمیم که اصلا چرا تولد دیگران را بهشون تبریک می گیم؟من می گم این تبریک، یه جورایی باید به خودمون باشه.باید به خودمون بابت تولد و حضور اون آدم تبریک بگیم.این جوریه که اون طرف متوجه می شه علت مبارک بودن تولدش،دقیقا چیه.

    امیدوارم حرفام خیلی پیچیده نشده باشه.

    اینم هدیه تولد به تو که 8 مرداد به دنیا اومدی:

    ...،خوش حالم که معاصر و هم دوره و هم زمان با تو هستم.

    {معنی جمله را امیدوارم رسونده باشم؛یعنی چه خوب که مثلا من سال 1300 به دنیا نیومدم.و چه عالی که من هم، توی عصر و دوران تو هستم و شانس آشنا شدن با تو رو داشتم.}

    از این به بعد،می خوام به همه،به جای تبریک تولد با جمله مسخره ی:تولدت مبارک! با همون جمله مذکور تبریک بگم.

    برای تویی که 8 مرداد به دنیا اومدی هم قشنگ ترین آرزوها را دارم...



  • کلمات کلیدی :

  • "تنها صداست که می ماند"

    نویسنده:تلخون::: جمعه 85/4/30::: ساعت 4:33 عصر

    "تنها صداست که می ماند"

    به نام خدا

    من به صدای اطرافیانم و نحوه گویش شون خیلی دقت می کنم.تقریبا تکیه کلام ها و لغاتی که اطرافیانم ازشون استفاده می کنند را خوب می شناسم.برای همین اگه مثلا با یکی از دوستانم چت کنم و اون تصمیم بگیره خودشو جای یکی دیگه از دوستام جا بزنه خیلی زود متوجه می شم.

    متاسفانه یا خوشبختانه،توی خیابون هم ترجیح می دم به چهره آدم هایی که از کنارم رد می شن نگاه نکنم و نگاهم را در حدی پایین می یارم که مجبور نشم ارتباط چشمی برقرار کنم.واسه همین "صدا" و طرز صحبت کردن آدم ها  و البته چه طور راه رفتنشون بیش تر به چشمم می یاد.

    وقتی هم دارم یه فیلم خارجی نگاه می کنم،بیش تر از موضوع داستان،جذب "دوبله" می شم.و اعتراف می کنم که خیلی هیجان انگیز تر از خود فیلم،دوبله ی فیلمه.

    اگر شما هم دیده باشید که دوبلورها چه طور فیلم را دوبله می کنند،احتمالا هیجان منو راجع به این قضیه درک می کردید.

    بارها این جمله را شنیدم و خیلی هم بهش اعتقاد دارم:

    "تنها صداست که می ماند"

    نمی دونم،شاید به خاطر همین دقت کردنم در چگونگی صحبته که خیلی ها بهم می گن لحن صحبت کردنم باعث آرامششون می شه.

    از صداهایی که توی ذهنتون موندگار شده بهم بگین...



  • کلمات کلیدی :

  • <   <<   6   7   8   9   10      >

    [ خانه | ایمیل |شناسنامه | مدیریت ]

    ©template designed by: www.persianblog.com