• وبلاگ : شب نوشته‏هاي تلخون
  • يادداشت : جانا سخن از زبان ما ميگويي...
  • نظرات : 15 خصوصي ، 12 عمومي
  • درب کنسرو بازکن برقی

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    بذار اول يه کامنت بذارم بعد بقيه کامنت ها رو بخونم

    چقدر سنگين بود ! البته شايد تاثير آهنگي هم که ميشنوم باشه, ولي چقدر سنگين بود !

    من توي جشن فارغ التحصيلي هم دوره اي هاي همين هم دنشکده ايتون بودم. اونجا هم جو خيلي سنگين بود. من حالا بيخيال براي چي اونجا بودم, ولي صداي هق هق دوستاش کل سالن رو پر کرده بود. 

    گفتن تسليت ميگم هيچ وقت هيچي رو تغيير نداده, هيچ کسي رو هم هيچ وقت آروم نکرده. کاملا درست ميگي. 

    کاش همه ي افراد توي همچين موقعيتي ميتونستن آغوشي مثل اوني که تو پيدا کردي پيدا کنن براي خودشون. نظرم رو راجع به مرگ نوشتم توي بلاگ خودمون, اگه خواستي بعد از اين نظرم دوباره بخونش, ولي اينکه وقتي يکي از نزديکان من بميره چه عکس العملي نشون ميدم ... يه چيزه, اينکه خودم در مورد مرگ خودم چي فکر ميکنم يه چيز ديگه.

    من حتي فاتحه فرستادن رو هم قبول ندارم. يعني چي اصلا ؟

    من آذر گذشته که مادربزرگم فوت کرد, بالاي قبرش گفتم "خوب بخوابي ماماني, ديدي ديگه دردهات تموم شد ؟ هميشه خاطراتت خوبت زنده ميمونه, مطمئن باش ... " و يه سري حرف توي اين مايه ها ... 

    يعني چي فلان عزيز, خدا بيامرز ؟ مگه مرگ و زندگيش به بودن جسمش بين ماهاست ؟ ... نميدونم, يه چي ميخوام بگم, نميدونم چطوري بگمش. بيخيال. بعدا اگه جمله بندي خاصي به ذهنم رسيد ميام و اون رو هم اضافه ميکنم.