• وبلاگ : شب نوشته‏هاي تلخون
  • يادداشت : دنياي اين روزاي من...
  • نظرات : 1 خصوصي ، 13 عمومي
  • ساعت دماسنج

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    سارا شايد باورت نشه ! اما اين روزها من هم دچار هم ذات پنداري عجيبي شدم . مثلآ اين سريال هاي سرکاري ماه رمضون رو که ميبينم به جاي شخصيت هاي بد بختش قرار ميگيرم و علت اينکه خودم رو به جاي افراد خوش بخت قرار نميدم هم خودم نمي دونم . چند شب پيش خوابي ديدم که تعريفش خالي از لطف نيست ...

    خواب ديدم توي زمين فوتبالم و يکي از بازيکن هاي تيم استقلال به توپ ضربه ميزنه و اين توپ ميخوره به سر من و من ضربه مغزي ميشم ! بازيکنه ميره زندان و ميخوان اعضاي بدن منو اهدا کنن که ييهو از خواب ميپرم !!! {اين الان تلفيقي از در مسير زاينده رود و ملکوت بود ، البته من وسط خواب پريدم شايد در ادامه بقيه سريال ها هم مي بودن !} . عزيزم يه امري هست به نام بيکاري ، بي برنامگي ، روزمرگي ، يکنواختي و ... که بعضآ جوونا بهش گرفتارن (لا اقل من در مورد خودم ميگم) و به نظرم علتش همينه !

    پاسخ

    :))) خوابت بامزه بود...منم خيلي تحت تاثير همين فيلماي ماه رمضون بودم.بعد ديگه اصلا سعي كردم نبينم!آخه تو اين فيلما چــــــــــــــــه قدر مصيبت همزمان سر يه نفر نازل ميشه؟!!!.ميدونم كه دوباره مهر كه بياداصلا وقت نميشه كه به اين چيزا فكر كرد ولي من اونقدرا هم بيكار و بي برنامه نبودم اين مدت...چه ميدونم.لابد عادت داريم به زندگي تراكتوري!!!فقط خدا كنه اين كابوس زودتر تموم شه!حتي اگه به قيمت شروع زودتر كلاساي پاييز باشه!!!