هو القادر
مرا دردی است اندر دل،اگر گویم زبان سوزد/ اگر پنهان کنم ترسم که مغز استخوان سوزد!
(نمی دونم کی بوده که حرف دل منو زده)
***
بعضی از حوادث منو تا سر حد مرگ می ترسونه،خیلی وقت پیش داشتم توی روزنامه می خوندم که بی گناهی یه مرد سیاه پوست،بعد از 20 سال زندانی بودن، اثبات شد... تصور کنید... وحشتناکه.20 سال دور از خانواده،جامعه و اون هم از بی گناهی!
یا همین پریروز خوندم که مردی بعد از 6 سال،آب خنک خوردن تونست اثبات کنه بی گناهه!
6 سال،20 سال یا اصلا یک سال،کی جواب گذر بهترین ثانیه های عمر آدمی را می ده؟اون هم آدم بی گناه!
فیلمی را چند بار از تلویزیون دیدم_که متاسفانه الان اصلا اسمش یادم نیست_راجع به مردی که پس از سقوط از هواپیما توی آب می افته و تنها کسیه که زنده می مونه... مجبور می شه سال ها و به تنهایی توی یه جزیره خالی از سکنه زندگی کنه... تلاش های اون برای جلب توجه هواپیماهایی که رد می شدن یا کشتی ها،منو دیوونه می کرد...دلم واسش می سوخت.دلم می خواست زار زار گریه کنم برای تنهایی اون آدم. وقتی که بالاخره تونست از اون جزیره نجات پیدا کنه،تمام دنیا براش ناشناخته بود.
اصلا چرا این قدر راه دور می ریم؟ همین غارنشینانی که زمستون سال پیش کشف شدند! همین بغل گوش خودمون توی ایران.توی عنبر آباد، در میان کوه های پیدن کوئیه! هموطنانی! که سال های سال از تاریخ عقب بودند و هنوز که هنوزه زخم هاشون را با نمک و خاکستر درمان می کردند و از همه عجیب تر اینکه اونا برهنه بودند و با برگ درخت خودشون را می پوشوندند. وقتی که این خبر پخش شد،من داشتم شاخ در می آوردم!مگه ممکنه؟آدمایی که ندونن روزنامه چیه؟(توجه کنید که من نمی گم اونا نمی دونستند تلویزیون یا ماهواره چیه!دارم می گم حتی روزنامه را هم نمی شناختند!) توی اخباری که پخش شد نکته ای بود که توجه منو خیلی جلب کرد؛در میان تمام این غارنشینان فقط دو نفر به شهر رفته بودند که هرگز هم برنگشتند! سرنوشت اون دو نفر چی شده؟ اصلا اونا بعد از اینکه فهمیدند هیچ چی از دنیای خارج نمی دونن،سکته نکردن؟ یا دچار بیماری روانی نشدن؟!!!!!!!!!
و خبری که دقیقا 5شنبه گذشته پخش شد.دختری که در 10 سالگی دزدیده شده بود و در 18 سالگی از زیر زمین خونه ای که توش زندانی بود فرار کرد!!!تازه کسی که اونو دزدیده بود، آشنا بوده! 8 سال ... فاجعه است.اون هم برای یه دختر.اون هم توی چنین سنی.شما 10 تا 18 سالگی خودتون را به یاد بیارید.توی این 8 سال شما بدون کمک دیگران می تونستید زندگی کنید؟8 سالی که نمی تونه جبرانش کنه... این خبر را خیلی ناقص شنیدم،اما همون اندازه اش هم مدت ها ذهنم را مشغول کرد.تصور خودم توی اون شرایط غیر قابل قبوله! (خوش حال می شم اگر کسی اطلاعات بیش تری در مورد این دختر 18 ساله داره به من هم بگه.چون من فقط یه اخبار ناقص از تلویزیون شنیدم.می خوام ببینم برای چه گناهی این بلا را سر یه دختر می یارن؟)
نمی دونم چرا از این اخبار می ترسم.واقعا نمی دونم چرا.مثل داستان اصحاب کهف می مونه... یا داستان اون پیامبری(که اگه اشتباه نکنم حضرت داوود (ع) بودند) که سال های سال خوابید و وقتی بیدار شد ...
انگار این آدمایی که مثال زدم هم خوابند... و وقتی بیدار می شن تازه می فهمن که خیلی وقته خوابیده بودن.
احساس می کنم ترس ناشناخته ی من راجع به این جور حوادث_حوادثی که سالیان سال آدم را از سایرین جدا می کنه_یه جورایی به من مربوطه.یعنی به نوعی این حوادث را به من مربوط می کنه.
من حسابی می ترسم!
3/6/1385