به نام خدا
سکانس اول آوای خوشی دارد مرگ...
#########################################
آوای خوشی دارد مرگ...
و من،
راستی چرا زنده ام به ته صدای خفه ی ناخوشایند زندگی؟
(تلخون)
سکانس دوم حسابرسی خداوند؛ به روایت یک گناه کار
#########################################
گناه هایم را بردم پیش خدا.همه اش را,ریز و درشت.خب از حق نگذریم خیلی سنگین بود.برای همین خیلی بدبختی کشیدم تا کولشان کردم. پاهایم شل شده بود و دست هایم از آرنج لمس شده بود.انگار دیگر هیچ حس دردی در دست هایم نبود.اما دلم که خوش بود.مگر آدم دیگر از این دنیا چه می خواهد,یک دل خوش! من هم که داشتم. برای همین با یک عالمه اعتماد به نفس بلند شدم و گناه هایم را گرفتم دستم و رفتم پیش خدا.رک و پوست کنده هم حرف هایم را زدم.یعنی گناه هایم را ریختم جلوی پایم و گفتم:
"آخیش!من این گناه ها را آورده ام که شما ببخشی!"
هنوز کلمه"ببخشی" را تا آخر نگفته بودم که یکهو فرشته ها با هم گفتند:"واااا" خنده شان گرفته بود.توی چشم هایشان خنده را می دیدم.یکه خورده بودند از این همه روی زیاد من و آن همه گناه که کپه اش کرده بودم.می دانستند که خدا بیش تر از این ها را هم بخشیده اما این قدر گناه برای من؛توی این قد و قواره خیلی بود. تازه!آن روز هیچ روز به خصوصی هم نبود که من به بهانه آن، گناه هایم را برای بخشیدن آورده باشم. مثل آن شب ها و روزهایی که خدا به فرشته ها کلید می دهد تا بعضی از درهای رحمت و بخشش آسمان را باز کنند و بعد به آدم ها می گوید این شب ها مخصوص بخشیدن گناه های شماست.نه,یک روز خیلی معمولی بود.درهای ویژه آسمان را باز نکرده بودند. هر کس سر کار خودش بود.همه چیز در آسمان مثل یک روز ساده معمولی ادامه داشت. من بدون هیچ بهانه ای رفته بودم سر وقت خدا. یکی از فرشته ها که مامور وارسی گناه ها بود آمد جلو.مرا با دست کنار زد و جایی را برای نشستن نشانم داد.یک تکه ابر نازک بود که وقتی گناه کار ها رویش می نشستند هی احساس می کردند که الان از هم باز می شود و می اندازتشان پایین.من هم نشستم روی ابر.حواسم به فرشته بود که بالش به گناه های من گیر نکند. او گناه ها را زیر و رو می کرد و سبک تر ها را می گذاشت رو.سنگین تر ها را که می دید اخم می کرد یا یکهو هاله ای خاکستری صورتش را می پوشاند؛اما هیچ چیز نمی گفت چون تصمیم با خداوند بود. یک لیست بلند از همه گناه هایم تهیه شد,شماره خورد,ترتیب پیدا کرد و روزها و ثانیه هایش مشخص شد.لوله کاغذ هی لای بال های فرشته می پیچید از بس که بلند بود. خداوند باید تصمیم می گرفت. نگاهی انداخت به لوله ی بلند بالای کاغذ.از هم بازش کرد.من همه اش را از روی همان تکه ابر سبک حس می کردم.با یک نگاه همه اش را خواند, سبک سنگین کرد.لحظه ای سکوت... و بعد از فرشته پرسید:"5 شنبه بعد از ظهر,25 مهرماه سالی که گذشت یادت می آید؟ گناهش را چرا ننوشته ای؟" فرشته بالهایش را به هم زد و گفت:" گناه نکرد...آن روز را که شما می گویید می خواست گناه کند حتی تا لحظه انجام دادنش رفت. خیلی جلو رفت اما برگشت,یکهو! من آماده نوشتن بودم اما نمی دانم چرا گناه نکرد و یک دفعه بال های من سبک شد. اگر آن روز گناه می کرد سنگین ترین گناهی بود که تا به حال برایش نوشته بودم." هرچه به کله ام فشار آوردم که آن 5 شنبه را به خاطر بیاورم نشد!توی کله ام خالی خالی بود.با صدای خداوند به خودم آمدم که :"به خاطر آن 5 شنبه 25 مهرماه و گناهی که انجام نداد,او را بخشیدم. بگویید برود." چند ثانیه ای بود که ابر نازک بالا و بالاتر می رفت و داشت مرا به طبقه 4 آسمان می رساند.
(حدیث لزر غلامی)
سکانس سوم خود را ببخش
#########################################
اگر بخواهیم نخست خودمان را درمان کنیم و شفا دهیم و سپس به جست و جوی رویاهای خود بپردازیم،هرگز به بهشت نخواهیم رسید.
برعکس،اگر همه چیز را درباره ی خویشتن بپذیریم،حتی هر آنچه که غلط می پنداریم و علیرغم آن خویش را سزاوار سعادت بدانیم، آن گاه است که پنجره ای وسیع را گشوده ایم که از آن عشق می تواند به درون آید.
کم کم عیب ها و نقص های ما ناپدید می شود؛زیرا کسی که خوش بخت است فقط با عشق به دنیا نگاه می کند و عشق نیرویی است که هر آن چه را که در جهان است اصلاح می کند و حیاتی تازه می بخشد.
(پائولو کوئیلو_ کتاب:دیدار با فرشتگان)
سکانس چهارم شقایق
#########################################
تا شقایق هست،
زندگی باید کرد...
(سهراب سپهری)