به نام خدا
شب نوشتهی 2/6/86
×××
این روزها مدام خواب میبینم. خوابهای استرسی. وقتی بیدار میشم قلبم تالاپ تولوپ داره میزنه...
تلخون تو میدونی که من هر شب فقط با همون آرزوی قدیمی میخوابم... همون آرزویی که فقط دو بار به حقیقت پیوست.من خوابیدم و خواب دیدم و بعد برای بیدار شدن روحم رو صدا کردم. و بعد ـ باور کنی یا نه ـ برگشتن روحم به قالب تنم رو دیدم. خواب بودم و حین اینکه خواب میدیدم حتی چگونگی جا گرفتن روحم توی قالبش رو دیدم.عاشق این لحظه شدم. فکر کن! تو روح خودتو از توی خودت ببینی...
دیشب حدودای ساعت 2 خوابیدم. با کلی التماس استغاثه از خدا ، که خدای مهربونم میشه یه کاری کنی واسه نماز صبح هم بیدار بشم؟ ـ همین ترس از خواب موندن واسه نماز اگه نبود باز هم میخواستم بیدار بمونم. داشتم مجله میخوندم. چلچراغ و همشهری جوان. شما مجله میخونین؟ ـ ساعت 5:15 بود که بعد از اینکه زنگ نیم ساعت خودشو کشته بود بالاخره چشمام وا شد. هوا هم تقریبا روشن بود.... 5:30 قرار بود خورشید خانوم سر بزنه. کلی ذوق مرگ شدم از اینکه نمازم قضا نشده بود. بعد از نماز ذکر روز رو گفتم. یا رب العالمین ... میدونی تلخون با همون تسبیحی که هر کدوم از دونههاش یه رنگه. سبز ، بنفش ، آبی ، لیمویی ،قرمز ، طلایی ، زرد ، مشکی ، نارنجی ، قهوهای ، صورتی . (اگه تونستین بدون توجه به رنگی که این کلمات باهاش نوشته شده خودشو بلند بخونین!) این تسبیحه رو دفعه اول که با دوستام رفتم مشهد بهمون هدیه دادن. همش فکر میکنم کدوم آدم با ذوقی بوده که با خودش فکر کرده نباید همهی دونه های تسبیح همرنگ باشه... بعد ذهنم مشغول این ذکرهای هفته شد. مثلا همش میگیم یا رب العالمین. انگار آدم داره با خدا بازی میکنه. مثل این میمونه که یکی همش تو رو صدا کنه و بعدش هم هیچی نگه . فقط نگات کنه. آهای تلخون ، آهای تلخون ، آهای تلخون ، آهای تلخون ، آهای تلخون ، آهای تلخون ... ولی یه جوری بهت نگاه کنه که تو از تو چشماش میفهمی چی میخواد. بعد از اینکه صدبار با خدا این بازی رو تکرا کردم رفتم بخوابم. باور کن فقط میخواستم چند تا داستان کوچولو بخونم... یه ربع بیشتر طول نکشید. داستان راستان شهید مطهری رو خوندم. بعد هم با روشنایی صبح دوباره لا لا کردم.
آخ. راستی من هنوز هم نمیدونم اون داستان کوتاهه رو بنویسم یا نه!