به نام خدای خورشید و ماه
غروب که می شود خورشید از همه کس خسته و فراری؛رگ دستش را می زند و خون فواره می کند روی کوه ها...
و آسمان می ماند و سرخی گونه هایش از شرم خودکشی ای که به او هم مربوط می شود...
و ماه،جور خورشید را می کِشد تا هنگام بازگشتش.
و فردا هنگام طلوع فجرخورشید مرخص می شود؛ نا امیدتر و سرتر از قبل،بابت خودکشی نافرجام دیروز...