سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
 تعداد کل بازدید : 140286

  بازدید امروز : 29

  بازدید دیروز : 33

شب نوشته‏های تلخون

[ خانه | ایمیل |شناسنامه | مدیریت ]

 

 

لینک دوستان

 

درباره خودم

شب نوشته‏های تلخون
تلخون
هر کی خوابه خوش به حالش/ما به بیداری دچاریم.

 

لینک به لوگوی من

شب نوشته‏های تلخون

 

حضور و غیاب

یــــاهـو

 

بایگانی

شب‏نوشته‏های 85
شب‏نوشته‏های 86
شب‏نوشته‏های 87
شب‏نوشته‏های 88
شب‏نوشته‏های 89

 

اشتراک

 

 

به «حال» برمی‏گردم

نویسنده:تلخون::: جمعه 88/11/16::: ساعت 3:8 صبح

 

عذر می خواهم از شما.برای تمام وقتهایی که باید می بودم و نبودم.برای تمام وقتایی که انگار غریبه‌ام.می‌روم و می‌آیم ...ظاهراً دارم تماشایتان می‌کنم اما نمی‏بینمتان. نه حرفی، نه کمکی، نه شاید حتی یک هم‌دردی درست و درمان، انگار من توی خودم غرق شده‌ام!

حالا که خوب نگاه می‌کنم می‌بینم دارم کم‌کم از آن آدم‌هایی می‌شوم که همیشه توی ذهنم ازشان متنفر بودم.از آن‌هایی که «حال» برایشان مفهومی ندارد...توی گذشته‌اند ...حتی حاضرند زحمت سیر در آینده را هم به خودشان بدهند اما به «حال» فکر نکنند.

به خودم که نگاه می‌کنم می‌بینم گاهی غم تمام گذشته توی دلم است .غم عزیزانی که از دست دادیم.ما با هم از دستشان دادیم اما نمی‌دانم چه سری است که غم نبودنشان گاهی آن چنان برای من بغرنج می‌شود که بیش‌تر شبیه یک «بهانه» به نظر می‌آید.گویی هر وقت بخواهم فرار کنم از «حال» پناه می‌برم به گذشته‌ای که تویش کوچک‌تر از آن بوده‌ام که بتوانم در همان روز‌های سیاه‌پوشی تاریکی‌هایش را برایم خودم حل و فصل کنم.

حالا می‌بینم گاهی چنان غرق فکر‌هایم هستم که حتی درکی از کاری که در لحظه هم دارم انجامش می‌دهم ندارم.غذا می‌خورم ، بلند می‌شوم، می‌نشینم حتی احتمالاً چند کلامی هم حرف می‌زنم و تصویر شماها که دارید با من حرف می‌زنید هم توی ذهنم هست اما شب وقتی سعی می‌کنم به یاد بیاورم که امروز چه کار‌هایی کرده‌ام ذهنم سفید سفید است...کار‌هایی که کرده‌ام دقیق و جزئی یادم نیست،یادم نیست نیم ساعتی که با من حرف زده‌ای چه‌ها گفته‌ای... چه قدر متنفر بودم از آدم‌هایی که فقط ادای شنیدن را درمی‌آورند و حالا خودم...!

 یا شب،دیر وقت، یادم می‌آید که ظهر از من خواسته بودی فلان کار را برایت انجام دهم و بعد تو بدون اینکه حتی به روی من بیاری خودت رفته‌ای سراغش.

به این فکر می‌کنم که اگر هر کدام از شماها (خدای نکرده) نبودید یا فقط اراده می‌کردید تنهایم بگذارید من چه حالی داشتم و به این فکر می‌کنم اگر من نباشم چی؟ کجای زندگی شما لنگ می‌زند؟

به تو خواهر کوچولوی خودم فکر می‌کنم که بی اغراق هر‌وقت احتیاجت داشتم بوده‌ای،به دادم رسیده‌ای...به اینکه اگر این قدر خوب نبودی تمام زندگی‌ام به هم می‌پیچید...بعد به این فکر می‌کنم که چند بار من به داد تو رسیده‌ام؟...؟؟؟! انگار تو خواهر بزرگتر من باشی و آن آدمی که بیش‌تر به پشتیبانی و حمایت احتیاج دارد من باشم...

تمام دفعاتی که باید به فکر مادرم می‌بودم و نبودم، توی خاطرم می‌آید...چه بی‏اعتنا هستم من! چند بار فقط به نیت خوش‌حال کردنش کاری کرده‌ام؟...؟؟؟

و همه‌ی مواقعی که نتوانستم بفهمم شاید پشت چهره‌ی همیشه شاد و روحیه‌ی همیشه عالی‌ پدرم آدم دیگری هم باشد...آدمی درگیر غم‌های گذشته و روزمرگی‌های «حال»    

چه قدر «خودم» برایم از همه چیز و همه کس مهم‌تر بوده! چند بار وقتی که باید به شماها فکر می‌کردم در‌گیر آدم‌هایی بودم که هرگز، وقتی دوست داری باشند، نیستند...و من فقط آرزو می‌کردم که می‌بودند...آدم‌هایی از زمان گذشته،از جنس آرزو...

کاش می‌دانستم این حصار را از کی دور خودم کشیده‌ام که این طور «جدا افتاده‌ام»؟ چی شد که حتی وقتی اراده می‌کنم برایتان عضو مفید‌تری باشم به نتیجه نمی‌رسد...شبیه آدمی که سال‌ها یک جا نشسته و حالا که می‌خواهد دوباره راه بیفتد آن‌قدر ناشیانه عمل می‌کند که انگار کودکی نوپاست...چه قدر نیازمند حمایت شما هستم و چه قدر خوب که هیچ وقت از من دریغش نکردید و چه‌قدر شرمنده‌ام که هیچ جور نتوانسته‌ام جبرانش کنم...

***

طعنه‌های همیشگی اطرافیانم ادامه دارد... اول از همه همان تک جمله‌ی معروف که انگار جمله‌ی کلیدی نصیحت‌های دوستانه‌ی دیگران به من است:«سخت نگیر!» و دوم جمله‌ای که از بس در این روز‌ها شنیده‌امش، باعث شد بعد از این همه مدت به حرف بیایم و از مشغولیات زندگی شخصی‌ام  برای تلخون بنویسم:«چه قدر جدی هستی تو»...

کاش فقط کمی می‌فهمیدند این سخت گرفتن‌ها و جدی‌ بودن‌‌های من، گاردی کاغذی است برای حفاظت از موجودی که خیلی شکننده‌تر از این حرف‌هاست.

***

برای خانواده‌ام نوشتم با این امید که بدانید دارم تلاش می‌کنم کمی «بهتر» باشم...طوری که اگر نبودم به جای اینکه فقط دلتنگ «حضورم» باشید هرجا رفتید، هر کاری کردید، هر حرفی زدید یادم بیفتید...

دارم تلاش می‌کنم دوباره راه بروم...

می‏خواهم به جای فکر کردن به ترس همیشگی «نبودن»های من و شما به «حال» فکر کنم...وقتی که همه «هستیم»

دارم به «بهتر» شدن فکر می‌کنم...به اینکه بتوانم با بودنم «خوشحالتان» کنم طوری که اگر نبودم...

***

...



  • کلمات کلیدی :


  • [ خانه | ایمیل |شناسنامه | مدیریت ]

    ©template designed by: www.persianblog.com