سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
 تعداد کل بازدید : 140345

  بازدید امروز : 46

  بازدید دیروز : 42

شب نوشته‏های تلخون

[ خانه | ایمیل |شناسنامه | مدیریت ]

 

 

لینک دوستان

 

درباره خودم

شب نوشته‏های تلخون
تلخون
هر کی خوابه خوش به حالش/ما به بیداری دچاریم.

 

لینک به لوگوی من

شب نوشته‏های تلخون

 

حضور و غیاب

یــــاهـو

 

بایگانی

شب‏نوشته‏های 85
شب‏نوشته‏های 86
شب‏نوشته‏های 87
شب‏نوشته‏های 88
شب‏نوشته‏های 89

 

اشتراک

 

 

دنیای این روزای من...

نویسنده:تلخون::: دوشنبه 89/6/8::: ساعت 5:43 صبح

خدا*

·         این روزها همش دارم به این فکر می‌کنم که دنیای من (شاید هم دنیای ما) چــــــــــــــــــــــــــــه قـــــــــــــــــــــــدر نا امن است.

روزهای ترسناکی را می‌گذرونم.

احساس می‌کنم جای پایم امن نیست.

احساس می‌کنم دارم یه چیزایی ، یه کسایی رو از دست میدم.

بعضی چیزها هم مزید علت شده...بعضی نگفتنی‌ها...

 

·    این روز‌ها حس «هم‌ذات‌پنداری‌»ام به صورت افراطی! دارد فعالیت می‌کند.(بعد از خواندن این بخش مطمئناً با من موافق خواهید بود که به جای استفاده از واژه‌ی «هم‌ذات‌پنداری‌» بهتر بود از واژه‌هایی مثل:مازوخیسم/سادیسم/جوگیری استفاده می‌کردم.)

شاهد1: فلان شخصیت فلان فیلم  یا کتاب مصیبتی به سرش می‌آید-> من از اعماق وجودم باهاش حس همدردی می‌کنم.احساس می‌کنم به وجود اومدن چنین مصیبتی واسه من هم همون‌قدر نزدیکه که انگار اتفاق افتاده باشه...این حس اون‌قدر توی من قوی میشه که حالم رو بد می‌کنه ،منو به تپش قلب دچار می‌کنه،گاهی تا مرز گریه کردن و...حتی تا خودِ خود اشک ریختن هم منو می‌کشونه (خودم هم دقیقاً متوجه احمقانه بودن این عمل هستم اما...)

 

شاهد 2:وضع بد‌تر زمانی است که بدون تأثیر گرفتن از هیچ فیلم و کتابی، این خودم هستم که با تصور بدترین و فجیع‌ترین واقعه‌ها برای خودم ، خودم را آزار می‌دهم.(انگار آدم با یک زخم دردناک هی بازی کند!)

 

·    این روز‌ها فقط کافی است «حس کنم» دوستانم کمتر از من خبر می‌گیرند (معادل صحیح ترش این می‌شود که به خاطر شرایط متلاطم روحی‌ام این من هستم که دارم بیشتر‌ از حد معمول ازشان خبر می‌گیرم) -> توی 24 ساعت ده‌بار «پیش خودم!!!!!!!» از دستشان دلخور می‌شوم،قهر می‌کنم،بعد آرام می‌شوم،آشتی می‌کنم.بعدش اصلاً یادم می‌رود چرا دلخور شدم، چی شد آشتی کردم! روح دوستانم هم خبر‌دار نمی‌شود!

 

·    این روز‌ها به کرّات خواب می‌بینم... توی‌ خواب‌هایم همش آدم‌های آشنا می‌بینم.آدم‌‌هایی که دوستشان دارم.آدم‌هایی که از من خیلی هم دور نیستند....این برای من یک واقعه‌ی کاملاً غیر عادی است.چون من خیلی به ندرت خواب‌هایم را به یاد می‌آورم.آن هم با این همه وضوح.آن هم این قدر «لبریز از وقایع ناخوشایند»... -> همین‌که چشم‌هایم را باز می‌کنم بغضم که توی خواب تا پشت چشم‌هایم اومده می‌ترکد و می‌زنم زیر گریه.بعد که یه «چند ثانیه»ای می‌گذره (نکنه فکر کردین اوضاعم این قدر خرابه که می‌شینم یه ساعت زار می‌زنم بعد می‌فهمم خواب دیده بودم؟) و می فهمم بیدارم و همه اطرافیانم حالشون خوبه خودم را جمع و جور می‌کنم و گریه رو بس می‌کنم.بعد دلم برای همه‌ی آن‌هایی که توی خوابم بودند تنگ می‌شود...بعد دوست دارم «جرأتش رو داشتم» می رفتم تک‌تک‌شان را بغل می‌کردم.و می‌گفتم چـــــــــــــــــــــــه قـــــــــــــــــــدر دوستشان دارم و چـــــــــه قـــــــدر می‌ترسم اگر برایشان اتفاقی بیفتد و اگر کوچکترین ناراحتی برایشان به وجود بیاید اگر...اگر خدای نکرده از دستشان بدهم...

 

 

***

پ.ن.1:اگر می‌خواهید بهم بگین بهترین راه اینه که اصلاً به این چیزا فکر نکنم و بهشون دامن نزنم باید بگم همه‌ی راه‌های ممکن رو امتحان کردم -> خودمو بستم به سریال و فیلم و حتی یه لحظه هم تلویزیون رو خاموش نکردم.نگید که نمی دونید نتیجه‌اش چی شد!مگر اینکه شما تا به حال تلویزیون ندیده باشین!تمام فیلما، هر سکانسش داستان یه مصیبته...پس بی خیالش شدم/خودمو بستم به کامپیوتر -> تبدیل شد به زبون نفهم‌ترین موجود اطرافم.گیر کرد.راه وبی راه هنگ کرد.اینترنتم قطع شد...بی خیالش شدم./کتاب خوندن،تلفنی حرف زدن، دم به دقیقه اس ام اس دادن رو هم امتحان کردم.سراغ عملیات!معنوی هم رفتم.یه کاری کردم حتی نیم ساعت هم سرم خلوت نباشه که به خودم اجازه بدم فکر نگران‌کننده‌ای به ذهنم برسه...اما خب بالاخره که می‌خوابیدم.خواب‌هام رو چی کار می‌کردم؟

حتی بعد از همه‌ی این‌تلاش‌ها سعی کردم به جای فرار، به علّت این ترس‌ها فکر کنم...اون هم در عمل نتیجه‌ای نداد...

پ.ن.2:شب‌های قدر است و خــــب این پست هیچ ربط مستقیمی به این شب‌ها ندارد و ماجراهایی که گفتم خیلی قبل‌تر از امشب شروع شده...فقط دوست داشتم بگم شب‌های قدر شب‌های «بیم» و «امید‌» است. من امشب از «بیم»هایم نوشتم.شاید فردا از «امید»...

پ.ن.3: با این وضع روحی‌ای که برایتان شرح دادم هــــــــــــــــیــــــــچ علاقه‌ای به نوشتن این پست نداشتم . به نظرم هیچ وقت «نوشتن از خودِ بدحال» برای این وبلاگ ایده‌ی مناسبی نبوده.اما این بار هم نوشتم...از «حال بد خودم» نوشتم چون فعلاً بزرگترین دغدغه‌ی ذهنی‌ام شده و «نوشتم»فقط به احترام همه‌ی دوستانی که از من خواسته بودند / بهم تذکر داده بودند بهتره یا یه چیزی بنویسم یا در اینجا رو تخته کنم / توی کامنت‌های خصوصی با مقادیری «ناسزاهای دوستانه!» سعی کرده بودند با استفاده از روش‌های خشونت‌آمیز منو وادار به نوشتن کنند.

حالا خودتون بگین با پستی شبیه این،همون وبلاگ آپدیت نشده بهتر نبود؟!



  • کلمات کلیدی :


  • [ خانه | ایمیل |شناسنامه | مدیریت ]

    ©template designed by: www.persianblog.com