سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
 تعداد کل بازدید : 138574

  بازدید امروز : 42

  بازدید دیروز : 2

شب نوشته‏های تلخون

[ خانه | ایمیل |شناسنامه | مدیریت ]

 

 

لینک دوستان

 

درباره خودم

شب نوشته‏های تلخون
تلخون
هر کی خوابه خوش به حالش/ما به بیداری دچاریم.

 

لینک به لوگوی من

شب نوشته‏های تلخون

 

حضور و غیاب

یــــاهـو

 

بایگانی

شب‏نوشته‏های 85
شب‏نوشته‏های 86
شب‏نوشته‏های 87
شب‏نوشته‏های 88
شب‏نوشته‏های 89

 

اشتراک

 

 

جنین

نویسنده:تلخون::: چهارشنبه 86/7/25::: ساعت 3:57 عصر

شب نوشته‌ی:24/7/86

×××

این همون داستان کوتاهه است. دوست دارم نظر شما رو بدونم. این واسم هزار بار مهم تر از نقد شدنش توی یه مجله حرفه ای...

×××

"جنین"

دارم از درد به خودم می‌پیچم. مادرم وسط تقلاهای من برای رهایی از درد وحشتناک معده‌ام، دستم را پیدا می‌کند و یک قرص سفید و لیوانی  آب می گذارد توی دستم.خیره می‌شوم به سفیدی قرص. درد جایی در پس زمینه‌ی ذهنم گم می‌شود. شاید چهار ماه پیش، این قرص را  هم لا‌به‌لای بقیه قرص‌های رنگارنگ بلعیده بودم.آن روز برای کشتن خودم قرص می‌خوردم و این بار برای نجات خودم...

ــ باز دوباره چی کار کردی که  این جوری به هم ریختی؟ چیزی خوردی؟ یا باز هم بی‌خودی عصبانی شدی؟ تو که می‌دونی معده‌ات بعد از اون کار احمقانه چه قدر حساس شده. چرا تحریکش می‌کنی؟

با صدای مادر درد دوباره از معده به همه‌ی وجودم سرازیر می‌شود.گلاویز با درد، شروع می‌کنم به راه رفتن در عرض و طول خانه و بعد با صدایی نه چندان آرام از خودم می‌پرسم:«با خودت چه کار کردی؟» سکوت می‌کنم. انگار منتظرم کسی از جایی در درونم جوابم را بدهد. راه می‌روم و راه می‌روم .طرز راه رفتنم برای خاموش کردن این درد، تصویر یک زن باردار را جلوی چشمانم می‌آورد. شبیه خاطره‌ای دور. زنی که هر لحظه منتظر است درد جانکاه تولد فرزند به سراغش بیاید. می‌ایستم.آخر من می‌خواستم از این درد نجات پیدا کنم؛ منتظرش که نبودم...

***

سعی می‌کنم بفهمم توی معده‌ام چه خبر است.هر بار که این درد سراغم می‌آید همیشه این کار را می‌کنم. از روی لباس زل می‌زنم به جایی که فکر می‌کنم باید معده‌ام باشد و سعی می‌کنم اوضاع داخلش را تصورکنم.می‌بینم م توی معده‌ام پر از تشکچه‌هایی است که روی‌ آن‌ها، دختر بچه‌ها با موهایی که دو طرف گوش‌هایشان بسته‌ شده، و پسر بچه‌هایی که شرارت از چشم‌هایشان فوران می‌کند بالا و پایین می‌پرند.

پرش،

فرود.

امان از این درد...

پرش،

فرود.

دارم می‌میرم...

پرش،

فرود.

خـــــــــــــــــــــــــــــدااااااااا...؟؟؟

***

پناه می برم به تخت خواب.نه برای خوابیدن ـ که هیچ وقت آن طورکه باید و شاید منبع آرامشم نبوده ـ بلکه برای مطالعه. بعد از دو ساعت، کتاب معده‌ام را از تلاطم می‌اندازد. فکر می‌کنم شاید بد نباشد برای آرام‌ترکردن خودم خواب را هم امتحان کنم. نیم ساعت بعد فهمیدم اشتباه فکر کرده بودم. خواب مدت‌ها پیش از چشمان من فراری شده. دلم می‌خواهد با کسی حرف بزنم. توی آن تنهایی خدا بهترین گزینه است.اما همین که می‌خواهم شروع کنم ذهنم سفیدِِ سفید می‌شود. پهلو به پهلو می‌شوم. بعد خیلی ناگهانی، آن قدر که اصلاً نمی‌دانم این کار را من کرده‌ام یا دیگری، زانوهایم را توی شکم‌ام جمع، و شانه‌هایم را تا می‌توانم به سینه‌ام نزدیک می‌کنم. سپس انگار آن "دیگری"، روی تخت می‌ماند و من تا سقف بلند می‌شوم و آن پایین، روی تخت موجودی را می‌بینم که فقط می‌تواند یک چیز باشد:

جنینی در شکم مادر.

سریعاً به پایین کشیده می شوم و همزمان چندین و چند فکر توی سرم می‌دود.گویی درست وسط میدان مسابقات دو با دوربینی در دست فرو‌افتاده‌ام و مثل عکاس دست‌پاچه‌ای که می‌ترسد سوژه‌اش را از دست بدهد مدام سر می‌چرخانم تا از همه‌ی این افکار، تصویری ـ هرچند تار و مبهم ـ بگیرم. بعد مسابقه با همان سرعتی که شروع شده تمام می‌شود. ذهنم آرام می‌گیرد وعکس‌ها از آخر به اول چاپ می‌شوند.

***

تصویر اول: یک نوشته: «اگر شما از آن دسته افرادی هستید که هنگام خوابیدن پاهایتان را توی شکم‌تان جمع می‌کنید و خودتان را موقع خوابیدن مانند جنینی در شکم مادر جمع می‌کنید، این یعنی شما نیاز به محبت و حمایت از جانب اطرافیانتان دارید.»

تصویر دوم:حدود چهار ماه پیش، محضر‌خانه، جدا شدن توافقی از مردی که حالا فقط یک اسم  محو توی شناسنامه‌ام است؛ به خاطر کودکانی که نمی‌خواستند به دنیا بیایند.

تصویر سوم: دکتر، آزمایش، دارو، تهوع، شکم بالا آمده، انتظار شنیدن صدای یک قلب دیگر ازدرون خودم، جمع کردن سیسمونی... و هر بار قبل از چهار  ماهگی، قبل از حلول روح به جان جنین‌ام، همه چیز خراب می شود و بعد تنها چیزی که به خاطرم می‌ماند یک تکه گوشت بی‌جان است. جنین مرده، جنین مرده، جنین مرده...

تصویر سوم بار‌ها تکرار می شود.بار‌ها... انگار که چاپگر خراب شده باشد.

***

دهانم را باز می‌کنم برای حرف زدن با موجودی در آن تاریکی.نامش هر چه می‌خواهد باشد. لغات توی ذهنم انگار که گرفتار گردباد مهیبی شده باشند، می‌چرخند و می‌چرخند و زیر لایه‌ای از غبار گم می‌شوند. دهانم را می‌بندم. خودم را می‌چسبانم به دیوار کنار تخت، زانو‌هایم را توی شکم‌ام جمع و سر‌شانه‌هایم را تا می‌توانم به سینه‌ام نزدیک می‌کنم... درست مثل یک جنین. 

 



  • کلمات کلیدی :


  • [ خانه | ایمیل |شناسنامه | مدیریت ]

    ©template designed by: www.persianblog.com