سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
 تعداد کل بازدید : 138539

  بازدید امروز : 7

  بازدید دیروز : 2

شب نوشته‏های تلخون

[ خانه | ایمیل |شناسنامه | مدیریت ]

 

 

لینک دوستان

 

درباره خودم

شب نوشته‏های تلخون
تلخون
هر کی خوابه خوش به حالش/ما به بیداری دچاریم.

 

لینک به لوگوی من

شب نوشته‏های تلخون

 

حضور و غیاب

یــــاهـو

 

بایگانی

شب‏نوشته‏های 85
شب‏نوشته‏های 86
شب‏نوشته‏های 87
شب‏نوشته‏های 88
شب‏نوشته‏های 89

 

اشتراک

 

 

تلخون1

نویسنده:تلخون::: سه شنبه 87/4/18::: ساعت 1:4 عصر

پیش نویس: فکر می کنم علاقه‌ی من به افسانه‌ی تلخون(نمی‌دونم می‌شه بهش گفت افسانه یا نه!)، نیازی به گفتن نداشته باشه... گفتم بعد از مدت ها دوباره بذارمش تو وبلاگم که مدام ازم نپرسن تلخون یعنی چی...

 تلخون                                                                                                                                  

من اینجا بس دلم تنگ است

و هر سازی که می‌بینم بد آهنگ است                                

بیا ره توشه برداریم،

قدم در راه بی برگشت بگذاریم؛

ببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است؟

م. امید  

تلخون به هیچ یک از دختران مرد تاجر نرفته بود. ماه فرنگ، ماه سلطان، ماه خورشید، ماه بیگم، ماه ملوک و ماه لقا، شش دختر دیگر مرد تاجر، هر یک ادا و اطوارهائی داشت، تقاضاهائی داشت. وقتی می‌شد که به سر و صدای آنها پسران همسایه به در و کوچه می‌ریختند. صدای خنده? شاد و هوسناک دختران تاجر ورد زبانها بود. خوش خوراکی و خوش پوشی آنها را همه کس می‌گفت. بدن گوشتالو و شهوانیشان، آب در دهن جوانان محل می‌انداخت. برای خاطر یک رشته منجوق الوان یک هفته هرهر می‌خندیدند، یا توی آفتاب می‌لمیدند و منجوقهایشان را تماشا می‌کردند. گاه می‌شد که همان سر سفره? غذا بیفتند و بخوابند. مرد تاجر برای هر یک از دخترانش شوهری نیز دست و پا کرده بود که حسابی تنه لشی کنند و گوشت روی گوشت بیندازند. شوهران در خانه? زنان خود زندگی می‌کردند و آنها هم حسابی خوش بودند. روزانه یکی دو ساعت بیشتر کار نمی‌کردند. آن هم چه کاری؟ سر زدن به حجره? مرد تاجر و تنظیم دفترهای او. بعد به خانه برمی گشتند و با زنان تنه لش و خوشگذرانشان تمام روز را به خنده و هر و کر می‌گذراندند.

تلخون در این میان برای خودش می‌گشت. گوئی این همه را نمی‌بیند یا می‌بیند و اعتنائی نمی‌کند. گوشتالو نبود، اما زیبائی نمکینی داشت. ته تغاری بود. مرد تاجر نتوانسته بود او را به شوهر بدهد. مثل خواهرهایش لباسهای جور واجور نمی‌پوشید. دامن پیراهنش بیشتر وقتها کیس می‌شد، و همین جوری هم می‌گشت. خواهرهایش به کیسهای لباسش نگاه می‌کردند و در شگفت می‌شدند که چطور رویش می‌شود با آن سر و بر بگردد. پدرش هیچ وقت به یاد نداشت که تلخون از او چیزی بخواهد. هر چه پدرش می‌خرید یا قبول می‌کرد، قبول داشت. نه اعتراضی، نه تشکری، گوئی به هیچ چیز اهمیت نمی‌دهد. نه جائی می‌رفت، نه با کسی حرفی می‌زد. اگر چیزی از او می‌پرسیدند جواب‌های کوتاه کوتاه می‌داد. خرمن خرمن گیسوی شبق رنگ روی شانه‌ها و پشتش موج می‌زد. راه که می‌رفت به پریان راه گم کرده? افسانه‌ها می‌مانست. فحش می‌دادند یا تعریفش می‌کردند، مسخره اش می‌کردند یا احترامش، به حال او بی تفاوت بود. گوئی خود را از سرزمین دیگری می‌داند، یا چشم به راه چیزی است که بالاتر از این چند و چون هاست.

کارها بر همین منوال بود که جشنی بزرگ پیش آمد. دختران از چند روز پیش در این فکر بودند که چه تحفه? گرانبهائی از پدرشان بخواهند. مثل این که در این دنیای گل و گشاد نمی‌شد کار دیگری یافت. هر کار دیگرشان را ول کرده بودند و چسبیده بودند به این یکی کار: چه تحفه‌ای بخواهند. اما این جشن به حال تلخون اثری نداشت. برایش روزی بود مانند هر روز دیگر. همان مردم، همان سرزمین، همان خانه? دختران تنه لش و شوهران شهوت پرست و راحت طلب، همان آسمان و همان زمین. حتی باد توفانزائی هم که هر روز عصر هنگام برمی خاست و خاک در چشمها می‌کرد، دمی عادت دیرین را ترک نکرده بود، این را فقط تلخون می‌دانست و حالش تغییری نکرده بود.

یک روز به جشن مانده، مرد تاجر دخترانش را دور خود جمع کرد و برایشان گفت که می‌خواهد به شهر برود و خرید کند، هر کس تحفه‌ای می‌خواهد بگوید تا او از شهر بخرد. نخست دختر بزرگ، ماه فرنگ، شروع کرد. این دختر هر وقت از پدرش چیزی می‌خواست روی زانوی او می‌نشست، دست در گردن پدرش می‌انداخت، از گونه‌هایش بوسه می‌ربود و دست آخر سر در بیخ گوش او می‌گذاشت، سینه اش را به شانه? پدرش می‌فشرد و حرف می‌زد. این بار نیز همین کار را کرد و گفت: من یه حموم می‌خوام که برام بخری، حوضش از طلا، پاشوره? حوضش از نقره باشه، از دوشاش هم گلاب بریزه. خودش هم تا عصر حاضر بشه که با شوهرم بریم حموم کنیم.

ماه سلطان، دختر دومی، که عادت داشت دست پدرش را روی سینه? خود بگذارد و بفشارد، در حالی که گریه می‌کرد – و معلوم نبود برای چه – گفت: منم می‌خوام یه جفت کفش و یه دس لباس برام بخری. یه لنگه از کفشام نقره باشه یکیش طلا، یه تار از لباسام نقره باشه یه تارش طلا.

ماه خورشید، دختر سومی، صورتش را به صورت پدر مالید و گفت می‌خوام دو تا کنیز سیاه و سفید برام بخری که وقتی می‌خوابم سیاه لباسامو درآره، وقتی هم می‌خوام پاشم سفید لباسامو تنم کنه.

ماه بیگم، دختر چهارمی، لبهایش را غنچه کرد، پدرش را بوسید و گفت: یه گردن بند می‌خوام که شبا سفید شه مثه پشمک، روزا سیاه شه مثه شبق، تا یه فرسخی هم نور بندازه.

ماه ملوک، دختر پنجمی، زودی دامنش را بالا زد و گفت: یه جفت جوراب از عقیق می‌خوام که وقتی می‌پوشم تا اینجام بالا بیاد، وقتی هم که درمیارم تو یه انگشتونه جا بدمش.

ماه لقا، دختر ششمی، که همیشه ادای دختر نخستین را درمی آورد و این دفعه هم درآورد، گفت: یه چیزی ازت می‌خوام که وقتی به حموم میرم غلامم بشه، وقتی به عروسی میرم کنیزم بشه، وقتی هم که لازم ندارم یه حلقه بشه بکنم به انگشتام.

مرد تاجر به حرفهای دخترانش گوش داد و به دل سپرد. اما بیهوده انتظار کشید که تلخون، دخترهفتمی، هم چیزی بگوید. او تنها نگاه می‌کرد. شاید نگاه هم نمی‌کرد و تنها به نظر می‌رسید که نگاه می‌کند. دست آخر تاجر نتوانست صبر کند و گفت: دخترم، تو هم چیزی از من بخواه که برایت بخرم. دختر رویش را برگرداند. مرد تاجر گفت: هر چه دلت می‌خواهد بگو برایت می‌خرم. تلخون چشمهایش درخشید – این حالت سابقه نداشت – و با تندی گفت: هر چه بخواهم می‌خری؟ مرد تاجر که فکر نمی‌کرد نتواند چیزی را نخرد، با اطمینان گفت: هر چه بخواهی. همانطور که خواهرانت گفتند. دختر صبر کرد تا همه چشم به دهان او دوختند. نخستین بار بود که تلخون تقاضائی می‌کرد. آن گاه زیر لب، گوئی که پریان افسانه‌ها برای خوشبختی کسی زیر لب دعا و زمزمه می‌کنند گفت: یک دل و جگر! این را گفت و آرام مثل دودی از ته سیگاری پا شد و رفت.

خواهرهایش و پدرش گوئی چیزی نشنیده‌اند و رفتن او را ندیده‌اند، همانطور چشم به جای دهان او دوخته بودند و مانده بودند. آخرش مرد تاجر دید که دخترش رفته‌است و چیزی نگفته‌است. هیچ کدام صدای او را نشنیده بودند. تنها ماه لقا، دختر ششمی که پهلوی راست تلخون نشسته بود، شنیده بود که او یواشکی گفته‌است: یک دل و جگر!

دل و جگر برای چه؟ مگر در خانه? مرد تاجر خوردنی کم بود که تلخون هوس دل و جگر کرده باشد؟ مرد تاجر دنبال تلخون رفت. خواهرهایش شروع به لودگی کردند.

ماه فرنگ، خواهر بزرگتر، به زحمت جلو خنده اش را گرفت وگفت: خواهر راستی مسخره نیس که آدم یه عمر چیزی نخواد، وقتی هم که می‌خواد دل و جیگر بخواد؟ من که از این چیزا اقم می‌شینه... دل و جیگر‌ها...‌ها... دل و جیگر ... راستی که مسخره اس ... هاها...‌ها...

از لبهایش شهوت دیوانه کننده‌ای الو می‌کشید.

ماه سلطان، خواهر دومی، یقه? پیراهنش را باز کرد که باد توی سینه اش بخورد (بوی عرق آدمی از میان پستانهایش بیرون می‌زد و نفس را بند می‌آورد) و گفت: دل و جیگر ... هاها...‌ها... راستی ماه لقا جونم تو خودت شنفتی؟ مسخره‌است...‌ها... هاها...‌ها... هیچ معلوم نیست دل و جیگر رو می‌خواد چکار...

ماه خورشید، خواهر سومی، به پشت دراز کشید، سرش را تکان داد موهایش را بصورتش ریخت و خیلی شهوانی گفت: واه... چه حرفها... شما هم حوصله دارین... بیچاره شوهرهامون حالا تنهائی حوصله شون سر رفته. پاشین بریم پیش اونا ... پاشین بریم پیش شوهرهامون!

ماه بیگم، خواهر چهارمی، با سر از گفته? او پشتیبانی کرد. ماه ملوک، دختر پنجمی و ماه لقا، دختر ششمی هم همین حرکت را کردند. پاشدند که بروند. مرد تاجر را وسط درگاه دیدند. گفت: چیز دیگه نمی‌خواد. هر چه گفتم آخه دختر حسابی دل را می‌خواهی چکار؟ فقط یک دفعه گفت می‌خواهم داشته باشم. بعدش گفتم خوب گرفتیم که دل را می‌خواهی داشته باشی جیگر را می‌خواهی چکار؟ اون که همه اش خون است. خون را می‌خواهی چکار؟ باز هم یواشکی گفت می‌خواهم داشته باشم، می‌خواهم داشته باشم یعنی چه؟ به نظر شما مسخره نیس که آدم بخواد دل داشته باشه، خون داشته باشه؟

دخترها همآواز گفتند: چرا پدر جان مسخره اس، خیلی هم مسخره اس، براش شوهر بگیر.

مرد تاجر گفت: نمی‌خواد. میگه شوهر کردن مسخره اس. اما دوستی مردان غنیمته.

دختران با شیطنت گفتند: خوب اسمشو میذاریم دوست. چه فرق می‌کنه؟ بعد زدند زیر خنده و یکدیگر را نیشگون گرفتند.

پدرشان گفت: میگه اونا مرد نیستن. حتی شوهرای شما، حتی من...

دخترها با شگفتی گفتند: چطور؟ نیستن؟ ما با چشمامون دیدیم...

پدرشان گفت: میگه اون علامت ظاهریه، می‌شنفین؟ میگه اون علامت ظاهریه، علامت مردی نیس. من که سر در نمیارم. شما سر در میارین؟

دختران گفتند: مسخره‌است. ماه خورشید آخر از همه گفت: خواهرا، خوب نیس مغزتونو با این جور چیزا خسته کنین، خوبه پیش شوهرامون بریم. پدرمون هم بره شهر برامون چیزهایی رو که گفتیم، بخره. بریم خواهرا!

مرد تاجر برای ماه فرنگ حمامش را سفارش داد، برای ماه سلطان لباس و کفش را تهیه کرد، برای ماه خورشید دو تا کنیز ترگل ورگل خرید، برای ماه بیگم گردنبندی سفیدتر از پشمک و سیاه تر از شبق بدست آورد، برای ماه ملوک جورابی از عقیق پیدا کرد که در توی یک انگشتانه جا می‌گرفت، برای ماه لقا یک حلقه از زمرد خرید که وقتی به حمام می‌رود غلامش باشد، وقتی به عروسی می‌رود کنیزش باشد، آن وقت خواست برای تلخون ته تغاری دل و جگر بخرد. پیش خود گفت: اینو دیگه یه دقیقه نمی‌کشه که می‌خرم. برای چیزهای دیگر زیاد وقت صرف کرده بود، یک ساعت تمام.

نخست به بازارچه‌ای رفت که یادش می‌آمد زمانی در آنجا دل و جگر می‌فروختند، اما هر چه گشت یک دل و جگر فروشی هم پیدا نکرد. در دکانهائی که یادش می‌آمد وقتی دل و جگر می‌فروختند حالا همه اش آینه می‌فروختند. آینه هائی که یکی را هزارها نشان می‌داد، کوچک را بزرگ، زشت را زیبا، دروغ را راست و بد را خوب. چقدر هم مشتری داشت. پیش خود گفت که چطور دخترش از این آینه‌ها نخواسته است؟ اگر خواسته بود حالا زودی یکی را می‌خرید و برایش می‌برد. حیف که نخواسته بود.

دو ساعت تمام ویلان و سرگردان توی بازار گشت تا یک دکان دل و جگر فروشی پیدا کند. بعضی از آنها بسته بود و چیزی نوشته به درشان زده بودند، مثل: کور خوندی، به تو چه، برو کشکت رو بساب، دیگه از این شکرخوریها راه نیندازی...

مرد تاجر هیچ سر در نمی‌آورد. از یکی پرسید: اینا چرا بسته ان؟ جواب شنید: به تو چه؟ از دیگری پرسید: این دل و جگر فروشی‌ها کی باز میشن؟ جواب شنید: برو کشکت رو بساب. باز از سومی پرسید: چرا این آقایون بهم جواب سربالا میدن، من که چیزی نمیگم! سیلی آبداری نوش جان کرد و جواب شنید: دیگه از این شکرخوریها راه نیندازی...

مرد تاجر دید که مسجد جای این کارها نیست. دست و پایش را جمع کرد و رفت. از کجا دیگر می‌توانست دل و جگر بخرد؟ از رفیق همکاری پرسید: داداش نشنیدی که تو این شهرتون یه جائی دل و جگر بفروشند؟

همکارش یکی از آن نگاه‌های عاقل اندر سفیه به مرد تاجر کرد و گفت: یاد چه چیزها افتاده ای! و تاجر را هاج و واج وسط راه گذاشت و رفت. از جلو یک قصابی که رد می‌شد از قصاب پرسید: ممکنه بفرمائین دل و جگر گوسفنداتونو چیکار می‌کنین؟ جواب شنید: به تو چه! از ترس سیلی خوردن دنبالش را نگرفت. اگر دنبالش را می‌گرفت باز هم سیلی می‌خورد. اگر بعد از این سیلی خوردن باز هم دنبالش را می‌گرفت چکارش می‌کردند! مرد تاجر بی جربزه تر و محافظه کارتر از آن بود که به این پرسش‌ها برسد.

تمام شهر را زیر پا گذاشت. چیزی پیدا نکرد. عصر خسته و کوفته در قهوه خانه‌ای نشست. کمی نان و پنیر، دو تا چائی خورد و به راه افتاد. در این فکر بود که به دخترش چه جوابی خواهد داد. شش دختر دیگرش می‌توانستند خواسته شان را داشته باشند، اما دختر هفتمی، ته تغاری، نمی‌توانست و خیلی بد می‌شد. مرد تاجر از هیچ چیز سر در نمی‌آورد. فقط پس از مدتها فکر این را دریافت که تلخون می‌دانسته در شهر دل و جگر پیدا نمی‌شود، و او و شش دخترش نمی‌دانسته‌اند. یکی می‌دانست، هفت تای دیگر نمی‌دانسته‌اند. خوب از کجا می‌دانست؟ مرد تاجر این را هم نمی‌دانست. اصلا هیچ چیز نمی‌دانست. از بس که خسته بود سر راه کنار دیوار باغی نشست که خستگی در کنه. تازه نشسته بود که صدایی از باغ به گوشش آمد:

- پس همه چیز رو به راه شده و دیگه هیچ دلی نمونده. نه میشه خرید، نه میشه فروخت.

- نه دخترم، دیگه اینجوراهم نیست. اگه خوب بگردی، میتونی پیدا کنی.

مرد تاجر تا این را شنید بلند شد و سرش را از دیوار باغ تو کرد و اما فقط دید خرگوش سفیدی در باغ هست که دارد بچه‌هایش را شیر می‌دهد.

مرد تاجر فکر کرد هوا به سرش زده، تند راهش را پیش کشید و رسید به سر پیچ کوچه شان، که دید پاهایش کند شد. نمی‌توانست دست خالی به خانه برود. به دخترش چه جوابی می‌داد؟ هیچ وقت این اندازه عاجز نشده بود. آهی از ته دل کشید که بگوید اگر قدرت این را داشتم که به دل و جگر دسترسی پیدا کنم دیگر غمی نداشتم. ناگاه چیزی مرکب از سوز و دود و آتش جلویش سبز شد: تو کیستی؟ جواب شنید: آه!

مرد تاجر گفت: آه؟

آه گفت: بلی، چه می‌خواهی؟

مرد تاجر گفت: دل و جگر.

آه گفت: دارم، اما به یک شرط می‌دهم.

مرد تاجر قد و بالای ریزه آه را ورانداز کرد. باور نمی‌کرد که یک همچو موجودی حرف بزند و دل وجگر داشته باشد. اما آخر سر دل به دریا زد و گفت: هر چی باشه، قبول. آه گفت: تلخون را به من بده!

مرد تاجر گفت: همین حالا؟

آه گفت: حالا نه، هر وقت که دلم خواست می‌آیم می‌برم. تاجر قبول کرد. زیاد در فکر این نبود که این شرط چه آخر و عاقبتی خواهد داشت. دل و جگر را گرفت و به خانه آمد.

دخترها کمی پکر شده بودند که چرا پدرشان این قدر سهل انگاری می‌کند و آنها را چشم براه می‌گذارد. اما وقتی تحفه‌هاشان را حاضر و آماده دیدند، دیگر همه چیز از یادشان رفت مگر ور رفتن با آنها و رفتن به پیش شوهرانشان. تلخون را تا وقت شام نتوانستند پیدا کنند. یکی از شوهر خواهرها او را دیده بود که سر ظهری از یک درخت تبریزی بسیار بلند در وسط باغ خانه شان بالا می‌رفت و سخت تعجب کرده بود که خودش با آن که مرد هم بود نمیتوانست آن کار را بکند. دیگر کسی از او خبری نداشت.

وقتی همه دور سفره نشسته بودند، تلخون آرام وارد شد و آنها فقط نشستن او را دیدند. از پدرش نپرسید که دل و جگر پیدا کرده‌است یا نه. گوئی یقین داشت که پیدا نکرده‌است، یا یقین پیدا کرده‌است. نمی‌شد گفت به چه چیز یقین داشت. مرد تاجر دل و جگر او را در بشقابی برایش آورد. تلخون آنها را گرفت و از اطاق بیرون رفت. دمی بعد صدای شکستن بشقاب را شنیدند و دیدند که دختر به اطاق آمد. سینه اش باز و وسط دو پستانش سخت شکافته بود. تلخون چالاکتر از همیشه پنجره را باز کرد و چشم به در کوچه دوخت. مرد تاجر داشت حکایت می‌کرد که در شهر چه دیده‌است. به حکایت آینه فروش‌ها که رسید آرزو کرد که‌ای کاش یکی از دخترانش از آن آینه‌ها خواسته بود و آهی کشید. در همین حال در خانه را زدند. تلخون از پنجره بیرون پرید. مرد تاجر هراسان به طرف پنجره دوید. بر خلاف انتظارش دید که دخترش با جوان بالا بلندی دم در کوچه حرف می‌زند. زود خود را به دم در رسانید. خواهران از پنجره سرک می‌کشیدند و روی هم خم می‌شدند و می‌خندیدند.

جوان گفت: مرا آه فرستاده‌است که تلخون را ببرم. تاجر به دو علت قضیه را از تلخون پنهان کرده بود: یکی این که می‌ترسید دخترش بیشتر غصه بخورد، دیگر این که اگر هم او می‌گفت تلخون حال و حوصله? شنیدن نداشت و اعتنائی نمی‌کرد که صحبتهای او درباره? چه چیزی است. اما تلخون گوئی از نخست این را می‌دانست که حالش تغییری نکرد.پدرش گفت: من نمی‌تونم این کار رو بکنم، من دخترم رو نمیدم.

 

ادامه در پست بعدی...



  • کلمات کلیدی :


  • [ خانه | ایمیل |شناسنامه | مدیریت ]

    ©template designed by: www.persianblog.com