***
1.ریچارد براتیگان، توی کتاب «در قند هندوانه» میگه:
به گمانم تا حدی کنجکاوی تا بدانی چه کسی هستم، اما من یکی از آنهایی هستم که نام ثابتی ندارند. نامم به تو بستگی دارد. فقط هر جور که به ذهنت میرسد صدایم کن.
هر وقت دربارهی چیزی که مدتها پیش اتفاق افتاده فکر میکنی: کسی از تو سؤالی میپرسد و تو جوابش را نمیدانی.
این نام من است.
شاید باران خیلی شدیدی میبارید.
این نام من است.
یا اینکه کسی از تو خواست کاری انجام بدهی. تو هم انجام دادی. بعد او بهت گفت که اشتباه انجامش دادی - «برای این اشتباه متأسفم» - و مجبور میشوی کار دیگری بکنی.
این نام من است.
شاید بازیای بوده که وقتی بچه بودی میکردی، یا وقتی که پیر بودی و روی یک صندلی کنار پنجره نشسته بودی همین طوری چیزی به فکرت رسید.
این نام من است.
یا در جایی راه میرفتی چیزی به فکرت رسید.جایی که سراسر گل بود.
این نام من است.
شاید به یک رودخانه خیره شده بودی. در کنارت کسی بود که دوستت داشت. چیزی نمانده بود که لمست کند.میتوانستی حسش کنی قبل از آن که واقع شود.بعد واقع شد.
این نام من است.
یا شنیدی که کسی از فاصله دور فریاد میزند.صدایش تقریباً یک بازتاب بود.
این نام من است.
شاید در بستر دراز کشیده بودی ،تقریباً در دالان خواب بودی و به چیزی خندیدی، با خودت جوکی گفتی، بهترین راه پایان بخشیدن به روز.
این نام من است.
یا داشتی چیز خوبی میخوردی و در یک لحظه فراموش کردی چه میخوردهای،اما هنوز میخوردی،میدانستی که خوب بود.
این نام من است.
شاید حول و حوش نیمه شب بود و آتش مثل یک زنگ در درون اجاق به صدا درآمد.
این نام من است.
یا وقتی آن دختر چیزی به تو گفت که حالت بد شد. میتوانست این حرفها را به کسی دیگر گفته باشد: هر کس که با مشکلاتش بیشتر آشنا بود
این نام من است.
.
.
.
برگرفته از:کتاب: در قند هندوانه ـ فصل: نام من ـ صفحه 14تا 16 ـ
نویسنده: ریچارد براتیگان ـ ترجمه: مهدی نوید ـ نشر چشمه
تلخون میگه: این کتاب نازنین رو دوستش داشتم...خیلی خیلی خیلی.
***
2.http://pendarenik.blogfa.com/post-930.aspx میگه:
یک جمله ی عادی را نمیدانم چطور میگویم که طرف مکالمه دستهایش را به علامت تسلیم میبرد بالا و آهسته و با ترس میگوید: "خیلی خب...خیلی خب...همونی که شما میگی..." انگار یک دیوانه ی زنجیری را دارد آرام میکند.
تلخون میگه: وصف حال دقیق این روزهای من...
***
3.www.negarkhaneh.ir میگه:
تلخون میگه: پیشنهاد من اینه که www.negarkhaneh.ir رو home page تون بذارین...برای دیدن خلاقیت فراموششده کمترین کاریه که میشه کرد.
***
4.«خیّام» توی یکی از رباعیاتش میگه:
گر می نخوری طعنه مزن مستان را
بنیاد مکن تو حیله و دستان را
تو غرّه بدان مشو که می، مینخوری
صدلقمه خوری که می غلام است آنرا
تلخون میگه: صد لقمه خوری که "می" غلام است آن را
***
5.«سهراب سپهری» میگه:
صدا کن مرا
صدای تو خوب است
صدای تو سبزینهی آن گیاه عجیبی است
که در انتهای صمیمیت حزن میروید
در ابعاد این عصر خاموش
من از طعم تصنیف درمتن ادراک یک کوچه تنهاترم
بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است
و تنهایی من شبیخون حجم ترا پیشبینی نمیکرد
تلخون میگه: در ابعاد این عصر خاموش/ من از طعم تصنیف در متن ادراک یک کوچه تنهاترم...
***
6.«سارا» میگه:
من از این جملهی سنگین و تلخ «تسلیت میگویم» ـ که از شدت تکرار طوطیوار آدمهای بیاحساس شبیه دستمال مچالهشدهی کثیفیه که چون چیز دیگهای جز اون نیست آدم مجبوره ازش استفاده کنه ـ متنفرم...
یکی از همدانشکدهای های نازنینی که میشناختمش ـ گیریم نه خیلی زیاد، اما میشناختمش.حرف زده بودیم با هم.کارمان به هم افتاده بود.وقتی همدیگر را میدیدیم سلام و احوالپرسی را از هم دریغ نمیکردیم ـ دیگر نیست...
نبودنش جدای از فکر کردن به «مطلق مرگ دوست و آشنایی که همسن و سالام بود» مرا دوباره پرت کرد میان ترس همیشگیام: آدمهای عزادار...
تمام روز از روبهرو شدن با آشناهای مشترکمان فرار کردم، حتی از نزدیک شدن به پاتوق همیشگیاش هراس داشتم. توی راهروها سرم را بالا هم نگرفتم، که مبادا چشم در چشم دوستان مشترک و مجبور به گفتن یا شنیدن این جمله سنگین و مهیب «تسلیت میگویم» شوم.
فهمیدم چیزی که این قدر مرا میترساند، چیزی که دائم از آن فرار میکنم هیبت سایهوار «مرگ» به تنهایی نیست...آدمهای عزادار سیاهپوشی است که دیدن اشکها و شنیدن ضجّهزدنهایش درماندهام میکند.نمیتوانم حرفی بزنم تا آرامشان کنم. یا به نشانهی همدردی چیزی بگویم.نمیتوانم نگاهشان کنم...حتی به راحتی اشک ریختن را نمیتوانم...
در تمام آن روز، تنها یک چیز من را آرام کرد: دوست مشترکی که تا مرا دید خودش را به بغلم انداخت و گریه کرد...عمیق در آغوش گرفتمش. آرام شدیم...نیاز به کلامی نبود...
تلخون میگه: عزادارهای سیاهپوش گریان.