سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
 تعداد کل بازدید : 140160

  بازدید امروز : 23

  بازدید دیروز : 8

شب نوشته‏های تلخون

[ خانه | ایمیل |شناسنامه | مدیریت ]

 

 

لینک دوستان

 

درباره خودم

شب نوشته‏های تلخون
تلخون
هر کی خوابه خوش به حالش/ما به بیداری دچاریم.

 

لینک به لوگوی من

شب نوشته‏های تلخون

 

حضور و غیاب

یــــاهـو

 

بایگانی

شب‏نوشته‏های 85
شب‏نوشته‏های 86
شب‏نوشته‏های 87
شب‏نوشته‏های 88
شب‏نوشته‏های 89

 

اشتراک

 

 

در امان حقوق یا امان از حقوق؟

نویسنده:تلخون::: پنج شنبه 89/6/18::: ساعت 3:3 صبح

 

داشتم ضمیمه‌ی 4شنبه های جام جم( "تپش") رو می خوندم...و دچار تپش قلب هم شدم بعد از خوندنش!

خانومه حین فرار از دست شوهرش معتادش،که خانومه و بچه ی بغلش رو با سیبل پرتاب چاقو اشتباه گرفته بوده،یکی از چاقو‌ها که بهش نخورده بود و رو زمین افتاده بود، پرت میکنه طرف شوهره و از شانس بد (یا شایدم خوب) آقا هم با همون یه ضربه فوت میشه!خبرنگاره یه جوری از خانومه بازجویی! کرده انگار که یه مجرم بالفطره و جانیه!ازش پرسیده تو فکر می‌کنی صلاحیت نگه داری از بچه‌ات رو داری؟؟؟...!خوب شد قاضی نشده این خانوم خبرنگار!هرچند معلوم نیست قاضی چه جوری برخورد کرده! و اگه خانواده‌ی شوهره (که خودشون خوب میدونستن پسرشون چه بلایی سر زنش میاورده) رضایت نداده بودن این خانوم رو به چه مجازاتی محکوم می‌کردن!

حالا اینو مقایسه کنید با گزارش یه قتل دیگه که تو همین شماره تپش چاپ شده:

آقا(؟؟؟) زده دختر 14 ساله‌اش رو کشته با این توجیه! که:" من پول کافی برای تامین مایحتاج زندگی ام را نداشتم. به این فکر می‌کردم که چطور باید چند میلیون تومان پول جهیزیه دخترم را بدهم. همین افکار مرا به سمت جنایت سوق داد"

آخه آدم ایـــــــــــــــــــــنـــــــــــــــــــقدر بی ...؟

تا اینجاش هم آدم میگه خب فقر فرهنگی و فقر مادی و اینا! اما نظریه کارشناس حقوقی واقعاً روح منو بیشتر از این جنایت آزرده کرده.تقصیر کارشناسه نیستا! تقصیر حقوقه!حقوق ما!حقوق ما که ادعای بی‌نقصی‌اش و ته عدالت بودنش گوش فلک رو کر کرده.عین نظریه کارشناس اینه:

"دکتر علیرضا میلانی، کارشناس حقوق جزا در گفتگویی کوتاه با «تپش» قتل دختر 14 ساله را از زاویه قانونی مورد بررسی قرار داده است.

*مجازات چنین جرایمی چیست؟

به‌طور کلی مجازات قتل عمد در قوانین مجازات اسلامی قصاص است ، یعنی اگر کسی به‌عمد و از روی قصد و غرض کس دیگری را به قتل برساند به اعدام با طناب دار محکوم می‌شود.

*اگر مقتول زن و قاتل مرد باشد چطور؟

از آنجا که دیه زن و مرد برابر نیست و دیه زن نصف دیه مرد است، چنانچه یک زن توسط یک مرد به قتل برسد، خانواده مقتول باید نیمی از دیه کامل یک مرد را بپردازند تا قاتل قصاص شود،در‌غیر‌این‌صورت در زندان خواهد ماند تا تکلیفش مشخص شود.

*شرایط دیگری هم وجود دارد؟

بله، قانونگذار برای قصاص شرایط خاصی را در نظر می‌گیرد که همه چیز باید برابر باشد؛ برابری در دین، عقل، جنسیت و...

*در این شرایط که ولی دم قاتل است چطور؟

در قوانین قتل عمد یک استثنا وجود دارد و آن در صورتی است که قاتل پدر یا جد پدری مقتول باشد. در این شرایط قاتل چون ولی دم است قصاص نمی‌شود و تنها به پرداخت دیه و حبس محکوم می‌شود(چرا آخــــــــــــــــــــــــه؟چرا؟؟؟)

*در این شرایط که ولی دم خود قاتل است دیه را چه کسی دریافت می‌کند؟

سایر بازماندگان مثل مادر و خواهر و برادر.

*مدت حبسی که تعیین می‌شود چقدر است؟

مدت حبس بین 3 تا 10 سال است.

*پس نهایت مجازات 10 سال حبس و پرداخت دیه است؟

قانون دیگری هم وجود دارد که اگر قتلی به شکل فجیعی اتفاق بیفتد و قاضی تشخیص دهد که قاتل مفسد فی‌الارض است، می‌تواند او را به مجازات اعدام محکوم کند.

*تفاوت این حکم با مجازات قصاص چیست؟

این نوع حکم اعدام قابل عفو از سوی اولیای دم نیست. زمانی که تشخیص داده شود قاتل مفسد فی‌الارض است به اعدام محکوم می‌شود و راه دیگری هم ندارد.

*چه مجازاتی را برای این فرد پیش بینی می‌کنید؟

البته قاضی پرونده باید با توجه به شواهد و مدارک حکم صادر کند اما من گمان می‌کنم که به پرداخت دیه و حبس محکوم می‌شود و به دلیل این‌که استطاعت مالی ندارد به اصطلاح یوم الادا می‌شود، یعنی تا زمانی که بتواند دیه را بدهد در حبس خواهد ماند."

 

گزارش کامل تپش از این دو تا قتل رو هم می‏تونین ازلینک‌های زیر ببینید:

 گزارش اول گزارش دوم

مقایسه کردین این دوتا رو؟ یعنی زنی که واسه دفاع از جون خودش و بچه‌اش توی یه عمل برنامه‌ریزی نشده شوهرش رو به قتل رسونده گناهکار‌تر از مرد(؟؟؟)پست فطرتیه که توی یه عمل از قبل برنامه‌ریزی شده زده به خاطر "هیچ و پوچ" دختر 14 ساله‌اش رو کشته!یعنی صِرف عنوان پدر بودن، می‌تونه مجازات قصاص رو تبدیل کنه به 3 تا 10 سال حبس.یعنی پدر میتونه بکشه ولی قصاص نشه!یعنی اختیار جون بچه‌ات رو داری پدر!!!پدر؟؟؟؟

 

پ.ن:حین نوشتن این پست حرف دو تا از استادام همش تو گوشم می‌پیچه:یکیش یه استاد مدنی مون که خودش وکیل هم بود و توی تعریف کردن بعضی پرونده‌های دفاع مشروع‌اش همیشه می‌گفت:بچه‌ها اگه توی چنین موقعیتی گیر کردین تا می‌تونین سعی کنید راه دیگه‌ای جز کشتن طرف پیدا کنید چون اثبات بی گناهی بعدش خیـــــــــــــــــــلــــــــــــــــــــــی سخته!خیلی!

یکی هم استاد "داد‌رسی‌های اختصاصی کیفری" ام، که اکثر اوقات وقتی اعتراضات و انتقادات دانشجو‌ها نسبت به بعضی قوانین رو می‌شنید یا وقتی استدلال‌های دانشجوها در توجیه بعضی از تناقضات قوانین کیفری‌مون با عقل و منطق و حقوق مدرن رو گوش می‌کرد حرص می‌خورد و می‌گفت: این استدلال یه آدم عامی بیرون از این دانشکده است.کسی که از حقوق هیچی نمیدونه اینجوری میگه...شما نزنین این حرفا رو.

راستش فکر می‌کنم که شاید این جور عصبانی شدنم از قانونی که خودمم، نه خودشو نه توجیهات و تفسیرها وتحلیل‌های پشتشو دقیق بلد نیستم هم جزو همین مواردی باشه که استادمون رو حرص میداد...نمی‌دونم!شاید دارم خیلی یه طرفه به قاضی میرم و انصاف نیست با یه گزارش نصفه نیمه حکم صادر کنم! فقط الان مطمئنم اگه سر یه کلاس بشینم و استادش تموم مدت بخواد با فقه و روایت و حدیث و اسلام هم این قانون حبس 3 تا 10 سال قاتلی که ولیّ دم هم هست رو برام موجه جلوه بده این قانون هم‌چنان به نظرم ناعادلانه و خلاف اخلاق و دین و عرف و عقل و منطق باقی می‌مونه!



  • کلمات کلیدی :

  • دنیای این روزای من...

    نویسنده:تلخون::: دوشنبه 89/6/8::: ساعت 5:43 صبح

    خدا*

    ·         این روزها همش دارم به این فکر می‌کنم که دنیای من (شاید هم دنیای ما) چــــــــــــــــــــــــــــه قـــــــــــــــــــــــدر نا امن است.

    روزهای ترسناکی را می‌گذرونم.

    احساس می‌کنم جای پایم امن نیست.

    احساس می‌کنم دارم یه چیزایی ، یه کسایی رو از دست میدم.

    بعضی چیزها هم مزید علت شده...بعضی نگفتنی‌ها...

     

    ·    این روز‌ها حس «هم‌ذات‌پنداری‌»ام به صورت افراطی! دارد فعالیت می‌کند.(بعد از خواندن این بخش مطمئناً با من موافق خواهید بود که به جای استفاده از واژه‌ی «هم‌ذات‌پنداری‌» بهتر بود از واژه‌هایی مثل:مازوخیسم/سادیسم/جوگیری استفاده می‌کردم.)

    شاهد1: فلان شخصیت فلان فیلم  یا کتاب مصیبتی به سرش می‌آید-> من از اعماق وجودم باهاش حس همدردی می‌کنم.احساس می‌کنم به وجود اومدن چنین مصیبتی واسه من هم همون‌قدر نزدیکه که انگار اتفاق افتاده باشه...این حس اون‌قدر توی من قوی میشه که حالم رو بد می‌کنه ،منو به تپش قلب دچار می‌کنه،گاهی تا مرز گریه کردن و...حتی تا خودِ خود اشک ریختن هم منو می‌کشونه (خودم هم دقیقاً متوجه احمقانه بودن این عمل هستم اما...)

     

    شاهد 2:وضع بد‌تر زمانی است که بدون تأثیر گرفتن از هیچ فیلم و کتابی، این خودم هستم که با تصور بدترین و فجیع‌ترین واقعه‌ها برای خودم ، خودم را آزار می‌دهم.(انگار آدم با یک زخم دردناک هی بازی کند!)

     

    ·    این روز‌ها فقط کافی است «حس کنم» دوستانم کمتر از من خبر می‌گیرند (معادل صحیح ترش این می‌شود که به خاطر شرایط متلاطم روحی‌ام این من هستم که دارم بیشتر‌ از حد معمول ازشان خبر می‌گیرم) -> توی 24 ساعت ده‌بار «پیش خودم!!!!!!!» از دستشان دلخور می‌شوم،قهر می‌کنم،بعد آرام می‌شوم،آشتی می‌کنم.بعدش اصلاً یادم می‌رود چرا دلخور شدم، چی شد آشتی کردم! روح دوستانم هم خبر‌دار نمی‌شود!

     

    ·    این روز‌ها به کرّات خواب می‌بینم... توی‌ خواب‌هایم همش آدم‌های آشنا می‌بینم.آدم‌‌هایی که دوستشان دارم.آدم‌هایی که از من خیلی هم دور نیستند....این برای من یک واقعه‌ی کاملاً غیر عادی است.چون من خیلی به ندرت خواب‌هایم را به یاد می‌آورم.آن هم با این همه وضوح.آن هم این قدر «لبریز از وقایع ناخوشایند»... -> همین‌که چشم‌هایم را باز می‌کنم بغضم که توی خواب تا پشت چشم‌هایم اومده می‌ترکد و می‌زنم زیر گریه.بعد که یه «چند ثانیه»ای می‌گذره (نکنه فکر کردین اوضاعم این قدر خرابه که می‌شینم یه ساعت زار می‌زنم بعد می‌فهمم خواب دیده بودم؟) و می فهمم بیدارم و همه اطرافیانم حالشون خوبه خودم را جمع و جور می‌کنم و گریه رو بس می‌کنم.بعد دلم برای همه‌ی آن‌هایی که توی خوابم بودند تنگ می‌شود...بعد دوست دارم «جرأتش رو داشتم» می رفتم تک‌تک‌شان را بغل می‌کردم.و می‌گفتم چـــــــــــــــــــــــه قـــــــــــــــــــدر دوستشان دارم و چـــــــــه قـــــــدر می‌ترسم اگر برایشان اتفاقی بیفتد و اگر کوچکترین ناراحتی برایشان به وجود بیاید اگر...اگر خدای نکرده از دستشان بدهم...

     

     

    ***

    پ.ن.1:اگر می‌خواهید بهم بگین بهترین راه اینه که اصلاً به این چیزا فکر نکنم و بهشون دامن نزنم باید بگم همه‌ی راه‌های ممکن رو امتحان کردم -> خودمو بستم به سریال و فیلم و حتی یه لحظه هم تلویزیون رو خاموش نکردم.نگید که نمی دونید نتیجه‌اش چی شد!مگر اینکه شما تا به حال تلویزیون ندیده باشین!تمام فیلما، هر سکانسش داستان یه مصیبته...پس بی خیالش شدم/خودمو بستم به کامپیوتر -> تبدیل شد به زبون نفهم‌ترین موجود اطرافم.گیر کرد.راه وبی راه هنگ کرد.اینترنتم قطع شد...بی خیالش شدم./کتاب خوندن،تلفنی حرف زدن، دم به دقیقه اس ام اس دادن رو هم امتحان کردم.سراغ عملیات!معنوی هم رفتم.یه کاری کردم حتی نیم ساعت هم سرم خلوت نباشه که به خودم اجازه بدم فکر نگران‌کننده‌ای به ذهنم برسه...اما خب بالاخره که می‌خوابیدم.خواب‌هام رو چی کار می‌کردم؟

    حتی بعد از همه‌ی این‌تلاش‌ها سعی کردم به جای فرار، به علّت این ترس‌ها فکر کنم...اون هم در عمل نتیجه‌ای نداد...

    پ.ن.2:شب‌های قدر است و خــــب این پست هیچ ربط مستقیمی به این شب‌ها ندارد و ماجراهایی که گفتم خیلی قبل‌تر از امشب شروع شده...فقط دوست داشتم بگم شب‌های قدر شب‌های «بیم» و «امید‌» است. من امشب از «بیم»هایم نوشتم.شاید فردا از «امید»...

    پ.ن.3: با این وضع روحی‌ای که برایتان شرح دادم هــــــــــــــــیــــــــچ علاقه‌ای به نوشتن این پست نداشتم . به نظرم هیچ وقت «نوشتن از خودِ بدحال» برای این وبلاگ ایده‌ی مناسبی نبوده.اما این بار هم نوشتم...از «حال بد خودم» نوشتم چون فعلاً بزرگترین دغدغه‌ی ذهنی‌ام شده و «نوشتم»فقط به احترام همه‌ی دوستانی که از من خواسته بودند / بهم تذکر داده بودند بهتره یا یه چیزی بنویسم یا در اینجا رو تخته کنم / توی کامنت‌های خصوصی با مقادیری «ناسزاهای دوستانه!» سعی کرده بودند با استفاده از روش‌های خشونت‌آمیز منو وادار به نوشتن کنند.

    حالا خودتون بگین با پستی شبیه این،همون وبلاگ آپدیت نشده بهتر نبود؟!



  • کلمات کلیدی :

  • بهونه های کوچک من برای خوشحالی در یک هفته ی اخیر!!!!

    نویسنده:تلخون::: سه شنبه 89/4/29::: ساعت 12:45 صبح

     

    5شنبه برای اولین بار می‌خوام رمز wireless ام رو عوض کنم. اصلا برای کامپیوتر خودم هم رمز لازم نیس! همین جوری الکی فکر لو رفتنش افتاد تو سرم! شیوه‌اش هم اون‌طور که کارشناس نصب بهم گفته بود عین آب خوردن بود... رمز رو عوض کردم و روی saveکلیک می‌کنم.ارتباطم قطع میشه تا شب...بجای اینکه با پشتیبانی تماس بگیرم صبر پیشه می کنم.در هر حال از دید من صبر کردن خــــــــــــــــیلـــــــــــی آسون‌تر از تلفنی حرف زدن با یه آدم غریبه است(من جز در مورد دوستام کلا با تلفنی حرف زدن مشکل دارم!حتی با فک و فامیل...هزار بار استخاره می کنم تا تلفن رو بردارم و بتونم تپش قلبم رو کنترل کنم...میدونم خیلی عجیبه ولی خب من این مدلی‌ام دیگه)

    ساعت 23:50 دقیقه دیگه دل رو به دریا میزنم و با این امید که نصفه شب کسی واسه پشتیبانی نیست زنگ میزنم...اشتباه کرده‌ام! یکی گوشی رو برمیداره.موقع تعویض شیفتشه و داره وسایلشو جمع میکنه.منو پاس میده به یکی دیگه از دوستاش.اون ازم میخواد ارتباطمو با کابل برقرار کنم و دوباره زنگ بزنم.دوباره که زنگ میزنم شیفت عوض شده و یک نفر جدید اومده.فوق‌العاده صبور و خوش‌اخلاقه.درک میکنه من از اصطلاحات فنی‌اش سر درنمیارم و سعی میکنه دقیق بهم توضیح بده چی کار کنم.تا ساعت 12:45 (5 دقیقه کم‌تر از 2ساعت) همه‌ی دستوراتی را که گفته انجام می‌دم.صدبار امتحان می‌کنیم.دیگه اون‌جا یه گروه تشکیل دادن و هرکی یه نظری میده و اون به من انتقال میده!کسی باورش نمیشه یه تغییر رمز ساده این مصیبتو درست کرده که 2 ساعته بابتش علافیم.آخرش ارتباط برقرار میشه ولی من نمی‌تونم هیچ صفحه ای رو باز کنم!!!بعد از 2ساعت دیگه داغون و عصبی‌ایم.ادامه اش را می‌ذاریم برای فرداااااااااا!به امید اینکه خودش خود به خود درست بشه

    فردا تا ساعت 5 بعداز ظهر هنوز درست نشده!...دوباره زنگ میزنم.همون آقاییه که دفعه‌ی اول موقع تعویض شیفتش زنگ زده بودم و منو پاس داده بود به دوستش! از 5 تا 7:30 تلفن دستمه.راهی نیست که امتحان نکرده باشیم و عملیات ژانگولری نیست که اون از اون طرف تلفن انتظار نداشته باشه من انجام بدم!!!مثل شب قبل از اصطلاحات سر در نمیارم و لازم است همه چیز رو آروم و مرحله مرحله بهم بگه...اول چند دفعه‌ای میگه اجازه ندارن کار wireless انجام بدن اما فکر میکنم تهش دیگه این قضیه واسش تبدیل شده بود به یه مبارزه شخصی!من حس آدمی دارم که زنگ زده به اورژانس و از اون طرف انتظار داره بهش آرامش بدن و کمکش کنن تا مریضش نجات پیدا کنه و خداییش اون آقا هم واقعاً صبورانه و خوش‌برخورد رفتار میکنه...بعد از دو ساعت و نیم و امتحان کردن هزار راه دیگه واسه هیچ کدوممون اعصاب و توان نمونده.ولی اون با شوخی و خنده و سر به سر من گذاشتن از نگرانی‌ها وسردرگمی‌هام کم میکنه. آخرش با نصب دوباره wireless همه چی درست میشه!قبل از اینکه آخرین راه رو امتحان کنیم دیگه واقعاً کلافه است (هزار بار هم بهم تاکید کرده کار wireless همش هفت دقیقه است و نمی‌فهمه جداً مشکل کامپیوتر من چیه!) با ناامیدی میپرسه:شما طبقه چندمین؟ میگم:دوم. میگه: خب خوبه. اگه این راه هم جواب نداد تو از اون‌جا کامپیوترتو پرت کن پایین منم از این‌جا خودمو پرت می‌کنم...!

    ***

     

    صبر کن ببینم...شماها هنوز نفهمیدین بهونه‌ی کوچیک من واسه خوشحالی تو این قضیه چی بود؟ علت شادی من اینه که با اینکه من به خاطر این مشکل خیلی نگران و دست‌پاچه بودم دو نفر آدم پیدا شدن که صبورانه و با اخلاق خوش بدون اینکه منو از سرشون وا کنن بهم کمک کردن.هنوز نگرفتین؟؟؟بابا تو این دوره زمونه کی با مسئولیت کار میکنه؟کی واسه کاری که میگه تو حیطه مسئولیت‌هاش هم نیست 4 ساعت وقت میذاره؟ بدون ذره‌ای غر زدن .با روی خوش.با حس همدردی...یه جوری که من اصلاً پشیمون نیستم که با تغییر رمز چنین مشکل وقت‌گیری رو ایجاد کردم!!!چون عوضش با دنیای آدمای دیگه‌ای آشنا شدم که این روزا خیلی کمیابن.

    مثال‌‌های معدود دیگه‌ای هم از این‌جور آدما می‌شناسم.

    یکیشون مراقب حواس جمع کنکور پارسال انسانی‌ام.که حسابی بهم کمک کرد تا جامو از رو به روی کولر عوض کنم و همش هم حواسش بهم بود که یه وقت توی چک کردن ‌های حضور داوطلبان من جا نیفتم.توی اون جو استرسی عملش واسه من خیلی مهم و تاثیرگذار بود .گرچه من فقط همون یه بار دیدمش اما خیلی اوقات اون آرامشی که رفتارش بهم داد تو ذهنم میاد.

    یکی دیگه از این مدل آدما:مربی رانندگی‌ام!اسطوره‌ی!!! صبر و همکاری و شجاعت!!!که مدام بهمون (من و دوستم) اعتماد میکنه و اصلاً ترس به دلش راه نمیده و نمیذاره ما هم کوچکترین حس ترسی داشته باشیم.

    این پست رو (گرچه خیلی از سبک نوشتاری این وبلاگ فاصله داره) نوشتم تا واسه همه آدمایی که با صبر و اخلاق خوبشون دنیای متلاطم بقیه رو آروم می‌کنن آرزوهای خوب کنم.

    آرزو می‌کنم منم بتونم حتی با همین‌جور رفتار‌های به ظاهر غیر مهم و کوچیک تلاطم‌ دل‌های کسانی که به این آرامش احتیاج دارن رو آروم کنم... 



  • کلمات کلیدی :

  • بهونه‏های کوچیک من برای خوش‏حالی

    نویسنده:تلخون::: چهارشنبه 89/2/29::: ساعت 2:2 صبح

     

    مثل همیشه شک دارم با یه شیوه جدید بنویسم یا نه

    1000 بار به خودم قول میدم که اگه هر لحظه حس بدی نسبت بهش پیدا کردی خیلی راحت اون مطلب و حذف می‌کنی...انگار که اصلاً از اول نبوده...ترس نداره که...

    بسم الله...

    ***

    خیلی وقته تو فکرمه که هر روز از بهونه‌های کوچیک شادی‌ام بنویسم...برای من که همیشه کفه‌ی ترازوی احساساتم به نفع "شاد نبودن" سنگین‌تر بوده این‌جور نوشتن یک جور "خود ‌روان‌درمانی"!!!!! حساب میشه .

    از اون‌جایی که" ترک عادت موجب مرض است" و من هنوز از دست غمگین بودن‌هایم راحت نشده‌ام نمی‌تونم از همین اول قول بدم که از بهونه‌های ناراحتی‌هام ننویسم.فقط می‌تونم قول بدم لوس بازی در نیارم و فقط بهونه‌های ناراحت‌کننده‌ای رو بنویسم که واقعاً آزردم کرده نه چیزایی کوچیک...درست بر‌عکس بهونه‌های خوش‌حالی‌ام که حتی کوچکترین‌هاش هم می‌خوام بنویسم...

    یه نکته! دیگه: نمیتونم هم قول بدم که هر روز بنویسم.

    و آرزوی پایانی:

    بعد از چند بار نوشتن امیدوارم دستم بیاد چه سبکی نوشتن واسه این مدل بهتره...

    ***

    بهونه‌های کوچیکی که 28 اردی بهشت 88 من رو خوش‌حال کرد:

     

    • خوندن داستان "تهران در بعد‌ از ظهر" (مصطفی مستور) ساعت 2:30 صبح... در حالی که فرداش هم ساعت 8 کلاس داشتم و چشمام از شدت خستگی باز نمی‌شد...به این فکر کردم چه‌قدر خوبه که این قسمت از زندگی‌ام فقط مال منه! چه ساعتی خوابیدن و کتاب خوندنای قبل از خواب...حتی وقتی می‌دونم فرداش از کم‌خوابی و بی‌حوصلگی دیوونه می‌شم تا کلاسا تموم بشن.
    • دیدن یه بلوتوث! (به این نشونی که روی حرکات بعضی حیوونا آهنگ و صدا گذاشتن و من عاشق یکی از این حیووناش شدم که روش صدای یه پسره رو گذاشتن که مدام میگه: علی.علی.علی...از ظهر که بلوتوثش رو گرفتم واسه هرکسی گذاشتم خودم هم یه بار دیگه نشستم از اول دیدم و مثل بار اول از ته دل خندیدم.خصوصاً وقتی اون حیوونه صدا میزنه :علی.علی.علی...چند دقیقه بعد با یه صدای احمقانه‌ی دوست‌داشتنی میگه:اِ ! این که مهدیه...!)
    • شیطنت کوچیکی که تو دانشکده کردیم...البته من دلم می‌خواست شیطنتمون ابعاد بزرگتری داشته باشه اما بعدش فهمیدم خوب شد به همین بسنده کرده بودیم!
    •    دو نفری خوردن گوجه سبز نمک زده توی راه کسالت‌آور هر‌روزه‌ی تجریش-قدس
    • خوندن 40چراغ تو اتوبوس
    • با اینکه صبح دیر رسیدم دانشکده استاد هنوز به اسم من توی لیست حضور و غیابش نرسیده بود!و تا نشستم اسمم رو خوند...
    • فکر کردن به شادی یکی از دوستام که رفته سفر دور ایران!
    • و خندیدن‌‌‌های تمام نشدنی ما با 2 تا دیگه از دوستام...(گاهی که خودمو جای بقیه میذارم میگم اگه یکی منو فقط منو بین کلاسا تو راهرو‌ها ببینه حتماً تو دلش بهم میگه: سر خوش!...از بس که من خیلی راحت به خیلی چیزا می‌خندم و از بس که خنده‌هام طولانی و ادامه‌داره...)
    • تموم کردن بخش بزرگی! از جزوه‌ی قرضی درس حوصله‌سر‌بر! «حقوق بین‌الملل»!!!
    • تاکسی از مسیری اومد که منو درست آورد در خونمون!

    ...

    منتظر شنیدن بهونه‌های کوچیک شما برای خوش‌حالی‌هایتان هم هستم....

     



  • کلمات کلیدی :

  • علت اصلی 'همه' اختلافات خانوادگی: توقعات نابجای زن!!!!!!!!!!!!!!

    نویسنده:تلخون::: شنبه 89/2/18::: ساعت 1:8 صبح

     

    پارسینه نوشت: "سرپرست شورای حل اختلاف خانواده در تهران" که در برنامه بحث روز رادیو تهران شرکت کرده بود، گفت:

    1.     با توجه به اینکه زنان 80 درصد متقاضیان طلاق را تشکیل می دهند، اگر حق طلاق رابه آنها بدهیم، برخی مردها مجرد خواهند ماند.

    2.     " فریدون امیرآبادی" علت اصلی همه اختلافات خانوادگی را "توقعات نابجای زن" دانست و 10 سال اول زندگی را دوران شناخت طرفین از یکدیگر خواند.

    3.     سرپرست شورای حل اختلاف خانواده در تهران صدور حکم طلاق به خاطر اعتیاد مرد را "یک اصل منسوخ شده" دانست

    4.     و گفت: در کشور چند میلیون معتاد داریم در صورتی که بسیاری از اعتیادها به زندگی لطمه نمی زند بلکه اعتیاد باید مخل زندگی باشد،

    5.      بهتر است زنان با این مسئله کنار بیایند تا مردها هم بتوانند با خیال راحت اعتیاد خود را ترک کنند.

     

    روزنامه آفتاب یزد_ 5شنبه 16 اردیبهشت 1389_ صفحه 16

    ***

    من می‏تونستم این حرفا رو توی تاکسی از یه آدم عامی بشنوم.

    می‏تونستم این حرفا رو توی کلاس درس از چند تا دانشجوی متحجر (در این مورد خاص حتماً دانشجویان پسر) که تو خانواده 100%مردسالار بزرگ شدن بشنوم.

    می‏تونستم این حرفا رو توی یه "فیلم فارسی" بشنوم.

    می‏تونستم این حرفا رو توی یه کتاب رمان عامه پسند بخونم.

    می‏تونستم اصلاً هیچ وقت این حرفا رو نشنونم...

    اما هنوز که هنوزه از وقتی این خبر رو با چشمای خودم خوندم نتونستم هضم کنم چه جوری این حرفا رو از زبون کسی خوندم که سِمتش نا‏خودآگاه ذهن هرکسی رو به سمت یه "حل اختلاف عادلانه" سوق می‏ده!

    من هنوز شوکه‏ام...

    جواب‏های من به این حرفا حین عصبانیت این‏هاست:(با این توضیح که خودم متن خبر روزنامه‏رو به 5 بخش تقسیم کردم)

    1.به درک!اخلاقشون رو درست کنند که مجرد نمونند. بی‏خودی که 80% متقاضیان طلاق زن‏ها نیستن.حتماً یه جای کار آقایون اشکال داره که زن‏ها می‏افتن دنبال طلاق.

    2.علت اصلی هــــــــــــــــــــــمـــــــــــــــــــــــــــــــــــه اختلافات؟ هــــــــــــــــــــــمـــــــــــــــــــــــــــــــــــه؟ هــــــــــــــــــــــمـــــــــــــــــــــــــــــــــــه؟ کدوم منبع آماری؟رو چه حسابی؟ با چه تحقیق و پژوهش کارشناسانه‏ای؟ آمار رو هوا؟؟؟؟؟؟؟ 

    3.مرسی بابت صداقت!

    4.پاک کردن صورت مسئله!!! خانوم‏های محترم دقت کنند اگر می‏خواین برای طلاق از شوهر معتادتون اقدام کنین تا قبل از این‏که کنار جوب! پیداش نکردین حق اقدام کردن ندارین. البته من دقیق نمی‏دونم.شاید منظور از اعتیاد ویران کننده این باشه که حتماً  معتاد محترم باید تو خماری بزنه یکی از اعضای خانواده‏اش رو بکشه یا اینکه ...!!!

    5.چــــــــــــــــــــــشـــــــــــــــــــــــــــــــــــم!!!آقایون معتاد هیچ فشاری بهشون نیاد یه وقت!درد و بلاشون بخوره توی سر زن‏های متوقعشون...

    ***

    حالم خیلی خـــــــــــــــــــــــرابه! چون هر روز که می‌گذره عمیق‌تر می‌فهمم که:

    "خانه از پای بست ویران است"



  • کلمات کلیدی :

  • جانا سخن از زبان ما میگویی...

    نویسنده:تلخون::: پنج شنبه 89/1/19::: ساعت 3:20 صبح

    ***

    1.ریچارد براتیگان، توی کتاب «در قند هندوانه» می‌گه:

     

    به گمانم تا حدی کنجکاوی تا بدانی چه کسی هستم، اما من یکی از آن‌هایی هستم که نام ثابتی ندارند. نامم به تو بستگی دارد. فقط هر جور که به ذهنت می‌رسد صدایم کن.

     

    تجسمی از «در قند هندوانه»


    هر وقت درباره‌ی چیزی که مدت‌ها پیش اتفاق افتاده فکر می‌کنی: کسی از تو سؤالی می‌پرسد و تو جوابش را نمی‌دانی.

     این نام من است.

    شاید باران خیلی شدیدی می‌بارید.

    این نام من است.

    یا اینکه کسی از تو خواست کاری انجام بدهی. تو هم انجام دادی. بعد او بهت گفت که اشتباه انجامش دادی - «برای این اشتباه متأسفم» - و مجبور می‌شوی کار دیگری بکنی.

    این نام من است.

    شاید بازی‌ای بوده که وقتی بچه بودی می‌کردی، یا وقتی که پیر بودی و روی یک صندلی کنار پنجره نشسته بودی همین طوری چیزی به فکرت رسید.

    این نام من است.

    یا در جایی راه می‌رفتی چیزی به فکرت رسید.جایی که سراسر گل بود.

    این نام من است.

    شاید به یک رودخانه خیره شده بودی. در کنارت کسی بود که دوستت داشت. چیزی نمانده بود که لمست کند.می‌توانستی حسش کنی قبل از آن که واقع شود.بعد واقع شد.

    این نام من است.

    یا شنیدی که کسی از فاصله دور فریاد می‌زند.صدایش تقریباً یک بازتاب بود.

    این نام من است.

    شاید در بستر دراز کشیده بودی ،تقریباً در دالان خواب بودی و به چیزی خندیدی، با خودت جوکی گفتی، بهترین راه پایان بخشیدن به روز.

    این نام من است.

     یا داشتی چیز خوبی می‌خوردی و در یک لحظه فراموش کردی چه می‌خورده‌ای،اما هنوز می‌خوردی،می‌دانستی که خوب بود.

    این نام من است.

    شاید حول و حوش نیمه شب بود و آتش مثل یک زنگ در درون اجاق به صدا در‌آمد.  

    این نام من است.

    یا وقتی آن دختر چیزی به تو گفت که حالت بد شد. می‌توانست این حرف‌‌ها را به کسی‌ دیگر گفته باشد: هر کس که با مشکلاتش بیش‌تر آشنا بود

    این نام من است.

    .

    .

    .

    برگرفته از:کتاب: در قند هندوانه ـ فصل: نام من ـ صفحه 14تا 16 ـ

    نویسنده: ریچارد براتیگان ـ ترجمه: مهدی نوید ـ نشر چشمه

    تلخون می‌گه: این کتاب نازنین رو دوستش داشتم...خیلی خیلی خیلی.

    ***

    2.http://pendarenik.blogfa.com/post-930.aspx می‌گه:

    یک جمله ی عادی را نمی‌دانم چطور میگویم که طرف مکالمه دستهایش را به علامت تسلیم می‌برد بالا و آهسته و با ترس می‌گوید: "خیلی خب...خیلی خب...همونی که شما می‌گی..." انگار یک دیوانه ی زنجیری را دارد آرام می‌کند.

    تلخون می‌گه: وصف حال دقیق این روزهای من...

    ***

    3.www.negarkhaneh.ir می‌گه:

    در ستایش خلاقیت از: www.negarkhaneh.ir

     

    تلخون می‌گه: پیش‌نهاد من اینه که www.negarkhaneh.ir رو home page تون بذارین...برای دیدن خلاقیت فراموش‏شده کم‏ترین کاریه که می‌شه کرد.

    ***

    4.«خیّام» توی یکی از رباعیاتش می‌گه:

     

     گر می نخوری طعنه مزن مستان را

     بنیاد مکن تو حیله و دستان را

    تو غرّه بدان مشو که می، می‌نخوری

    صدلقمه خوری که می غلام است آنرا

     

    تلخون می‌گه: صد لقمه خوری که "می" غلام است آن را

    ***

    5.«سهراب سپهری» می‌گه:

    صدا کن مرا
    صدای تو خوب است
    صدای تو سبزینه‌ی آن گیاه عجیبی است
    که در انتهای صمیمیت حزن می‌روید

    www.negarkhaneh.ir

    در ابعاد این عصر خاموش
    من از طعم تصنیف درمتن ادراک یک کوچه تنهاترم
    بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است
    و تنهایی من شبیخون حجم ترا پیش‌بینی نمی‌کرد

    تلخون می‌گه: در ابعاد این عصر خاموش/ من از طعم تصنیف در متن ادراک یک کوچه تنهاترم...

    ***

    6.«سارا» می‌گه:

    من از این جمله‌ی سنگین و تلخ «تسلیت می‌گویم» ـ که از شدت تکرار طوطی‌وار آدم‌های بی‌احساس شبیه دستمال مچاله‌شده‌ی کثیفیه که چون چیز دیگه‌ای جز اون نیست آدم مجبوره ازش استفاده کنه ـ متنفرم...

    یکی از هم‌دانشکده‌ای های نازنینی که می‌شناختمش ـ گیریم نه خیلی زیاد، اما می‌شناختمش.حرف زده بودیم با هم.کارمان به هم افتاده بود.وقتی همدیگر را می‌دیدیم سلام و احوالپرسی را از هم دریغ نمی‌کردیم ـ دیگر نیست...

    www.negarkhaneh.ir

     

    نبودنش جدای از فکر کردن به «مطلق مرگ دوست و آشنایی که هم‌سن و سال‌ام بود» مرا دوباره پرت کرد میان ترس همیشگی‌ام: آدم‌های عزادار...

    تمام روز از رو‌به‌رو شدن با آشناهای مشترکمان فرار کردم، حتی از نزدیک شدن به پاتوق همیشگی‌اش هراس داشتم. توی راهرو‌ها سرم را بالا هم نگرفتم، که مبادا چشم در چشم‌ دوستان مشترک و مجبور به گفتن یا شنیدن این جمله سنگین و مهیب «تسلیت می‌گویم» شوم.

    فهمیدم چیزی که این قدر مرا می‌ترساند، چیزی که دائم از آن فرار می‌کنم هیبت سایه‌وار «مرگ» به تنهایی نیست...آدم‌های عزادار سیاه‌پوشی است که دیدن اشک‌ها و شنیدن ضجّه‌زدن‌هایش درمانده‌ام می‌کند.نمی‌توانم حرفی بزنم تا آرامشان کنم. یا به نشانه‌ی هم‌دردی چیزی بگویم.نمی‌توانم نگاهشان کنم...حتی به راحتی اشک ریختن را نمی‌توانم...

    در تمام آن روز، تنها یک چیز من را آرام کرد: دوست مشترکی که تا مرا دید خودش را به بغلم انداخت و گریه کرد...عمیق در آغوش گرفتمش. آرام شدیم...نیاز به کلامی نبود...

    تلخون می‌گه: عزادار‌های سیاه‌پوش گریان.

     



  • کلمات کلیدی :

  • <      1   2      

    [ خانه | ایمیل |شناسنامه | مدیریت ]

    ©template designed by: www.persianblog.com