سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
 تعداد کل بازدید : 140149

  بازدید امروز : 12

  بازدید دیروز : 8

شب نوشته‏های تلخون

[ خانه | ایمیل |شناسنامه | مدیریت ]

 

 

لینک دوستان

 

درباره خودم

شب نوشته‏های تلخون
تلخون
هر کی خوابه خوش به حالش/ما به بیداری دچاریم.

 

لینک به لوگوی من

شب نوشته‏های تلخون

 

حضور و غیاب

یــــاهـو

 

بایگانی

شب‏نوشته‏های 85
شب‏نوشته‏های 86
شب‏نوشته‏های 87
شب‏نوشته‏های 88
شب‏نوشته‏های 89

 

اشتراک

 

 

به احترام اصغر فرهادی

نویسنده:تلخون::: چهارشنبه 88/4/24::: ساعت 4:0 صبح

 

آقای فرهادی این پست را می نویسم به احترام «چهارشنبه سوری». به احترام «درباره الی» و به احترام شما.

آقای فرهادی بعد از اینکه «درباره الی» را دیدم تا چند روز ذهنم مشغول آدم هایی بود که انگار توی آن 2 ساعت من هم لحظه به لحظه با آن ها زندگی کرده باشم.سفر کرده باشم.خندیده باشم.تا حد مرگ ترسیده باشم.غصه خورده باشم.نگران شده باشم.حتی شاید _ یواشکی و دور از چشم همراهان_ کمی هم گریه کرده باشم پا به پای سپیده،علیرضا یا پیمان.

 هر وقت که توی خیابان یا از تلویزیون تبلیغ فیلم را می دیدم دوباره به تمام تصاویری که از فیلم در ذهنم بود فکر می کردم.تمام صفحات وب را جست و جو کردم.نقدها و مصاحبه های شما و سایر بازیگران را خواندم، عکس های فیلم را دیدم و بعد به خودم گفتم نمی فهمم. من نمی فهمم چرا این قدر این فیلم ذهنم را مشغول کرده؟ توی نقدها نکاتی بود که من انگار ندیده بودم.چه طور می شود؟چرا من این همه ریزه کاری را ندیده بودم پس؟ بعد هی بیشتر و بیشتر از شما خواندم.شمایی که درباره تان می نوشتند: جوان سی و چند ساله با فیلمهایی که حکایت از نبوغ دارد. تصمیمم را گرفتم.من باید دوباره «درباره الی» را می دیدم. قبلش اما یک کار دیگر واجب بود. دوباره دیدن «چهارشنبه سوری».فیلمی که گرچه توی سینما ندیده بودم اما حتی تماشایش توی خانه هم روی من تأثیرش را گذاشته بود. «چهارشنبه سوری» را دوباره دیدم اما نه به خاطر خود فیلم. بازی بی نقص و روان و باورپذیر «ترانه علیدوستی» ، «هدیه تهرانی» ،«پانته آ بهرام» و «حمید فرخ نژاد» را دیدم اما دنبال شما می گشتم توی تمام لحظه ها.می خواستم ببینم شما کجای «چهارشنبه سوری» هستید. می خواستم حضورتان در «چهارشنبه سوری» را مقایسه کنم با شمایی که در «درباره الی» می بینم. چند ساعتی هست که از دیدن دوباره ی «درباره الی» برمی گردم و باور کنید دوباره مثل بار اول موقع غرق شدن «آرش» حتی نمی توانستم درست نفس بکشم.این بار البته مدام به بخشی از مصاحبه ی «پیمان معادی» بازیگر نقش«پیمان» فکر می کردم.گفته بود آن 3 دقیقه ای که همه دارند توی آب دنبال «آرش» می گردند را ما یک هفته هر روز بازی کردیم. از شما ممنونم آقای فرهادی. یک هفته تلاشتان برای این 3 دقیقه به من حتی فرصت نفس کشیدن نداد.توی گرمای این فصل دستانم یخ کرده بود،صدای امواج توی گوشم می پیچید و دلم می خواست می شد که از  روی صندلی سینما _از کنار این آدم هایی که می توانستند در بی نظیرترین صحنه ی فیلم به خوردن چیپس ادامه بدهند_بلند شوم. شاید حتی مثل «نازی» دستانم را جلوی دهانم گرفته بودم و دعا می کردم.

آقای فرهادی بعد از صحنه ی بی نظیر غرق شدن «آرش» توی آب، من یک جای دیگر هم نتوانستم جلوی تند شدن ضربان قلبم را بگیرم. جایی که «نازی» دنبال ساک «الی» ویلا را می گردد و وقتی پیدایش نمی کند از شدت خوشحالی و از فرط امیدواری چشمانش برق می زند. و بعد آن طور حقیقی و بدون جنبه ی نمایشی زیر لب دعا می کند. ممنونم از «رعنا آزادی ور» به خاطر این صحنه. وقتی دستانش را جلوی دهانش گرفته و امیدواری از چشمانش پیداست و بعد البته آن ضربه ی نهایی که امیدها را بر آب می دهد و ضربان قلب من هم آرام تر می زند.

راستی آقای فرهادی از کوچولوهایی که در فیلم تان بازی کردند هم ممنونم.خصوصا به خاطر دو تا صحنه ی فراموش نشدنی. اول وقتی که دخترها دارد تلاش می کنند به بزرگترها بفهمانند آرش غرق شده. صدای گریه و جیغ شان توی گوشم مانده. اصلا بازی بی اغراق همین دو تا برای اضطراب و مقدمه ی صحنه ی غرق شدن کافیست. و بار دوم وقتی که بزرگترها دارند سعی می کنند از حرف های این بچه ها نشانه ای از «الی» بیابند و بچه ها آن طور کودکانه دارند حقیقت چیزی را که ندیده اند می گویند.

از «پیمان معادی» و «مانی حقیقی» هم ممنونم. اگر خودم نخوانده بودم محال بود باور کنم این ها نابازیگرند. چه کسی باور می کرد؟ بعد از آن صحنه ی کتک خوردن «سپیده» از «امیر» و تمام جاهایی که دروغ های «سپیده» لو می رود و «امیر» طوری سر تکان می دهد که آدم عمق حس چنین فردی را درک کند.کسی که از بارزترین مشخصه ی رفتاری همسرش _یعنی این ویژگی که مسئولیت هایی خارج از توان و حیطه ی وظایفش بر عهده می گیرد_ شاکی است. خیلی سخت می شود باور کرد که پیش از این «مانی حقیقی» با کارگردانی به دنیای سینما مربوط می شده نه بازیگری. کارگردانی «کنعان» و «کارگران مشغول کارند» و البته دستی هم در فیلمنامه نویسی داشته(فیلمنامه ی «کنعان» و «چهارشنبه سوری» مشترکا با اصغرفرهادی) یا اینکه «پیمان معادی» قبل از این تجربه ی بازیگری بیشتر فیلمنامه نویس بوده(کما، عطش،شام عروسی،کافه ستاره و...) و چندتایی هم فیلم کوتاه ساخته.

ممنونم از «شهاب حسینی» به خاطر بازی روانش. به خاطر اینکه هربار واقعا مستأصل شده آن طور سوزناک می گوید:«ای وای، ای وای »

ممنونم از «مریلا زارعی» به خاطر صحنه ای که شب شده و همه لب آب منتظر «الی» هستند و او را می بینیم که دارد با چشمانی نگران زیر لب صلوات می فرستد.به خاطر صحنه ای که می خواهد برای همه توضیح دهد تا از خودش و «آرش» بابت گم شدن «الی» رفع اتهام کند .به خاطر صحنه ای که بعد از جداکردن«امیر» و «سپیده» می خواهد «امیر»را بزند وبه خاطر تمام نگرانی های مادرانه ای که کلیشه ای بازی شان نمی کند.

ممنونم از «احمد مهرانفر» به خاطر اینکه نقش آدم های صاف و صادق را خوب بازی کرد. برای صحنه ای که وقتی زن شمالی دارد ماجرا را لو می دهد از بس هول می کند سوار ماشین شده و فرار می کند و جایی که یادش رفته به رفقا دروغ گفته و جریان تلفن مادر «الی» را آن قدر راحت لو می دهد و به خاطر صحنه ی ورود «علیرضا» که او تنها کسی است که به علیرضا نزدیک می شود و هین طور بعد از کتک کاری  «امیر» و «سپیده» هم تنها کسی است که به «امیر» نزدیک می شود.

ممنونم از «ترانه علیدوستی» برای تمام نگاه هایش در فیلم.که تازه در بار دوم تماشای فیلم برایم معنادار شد. پر از نگرانی و عذاب وجدان و کمی هم خجالت. چیزی که بار اول صرفاً خجالت تعبیرش می کردم. و به خاطر صحنه ی نسبتا طولانی بادبادک بازی که آقای فرهادی بار اول نفهمیده بودم چرا چنین صحنه ای را_آن هم این قدر طولانی_ طوری فیلم برداری کردید که فقط چهره ی خندان «الی» پیداست و اصلا ما بادبادکی را نمی بینیم. و بعد تازه دستم آمد این خوشی مقدمه ی مصیبت هاست.

 ممنونم از «گلشیفته فراهانی».از او هم به خاطر تمام نگاه هایش در فیلم. چیزی که باز هم در تماشای دوباره ی فیلم برایم رو شد. وقتی دروغ ها و پنهان کاری هایش لو می رود نگاهش مملو از ترس و شرمندگی است.شرمندگی به خاطر رفتاری که می داند بعد از آشکار شدن حقیقت از «امیر» سر می زند. به خاطر صحنه ای که بعد از اینکه غریق نجات ها از یافتن «الی» نا امید شده اند آن طور داد می زند و بعد به خاطر آن گریه.گریه ای که مرا هم به گریه درآورد. و همچنین ممنونم از «گلشیفته فراهانی» به خاطر ترسناکترین و پرهزینه ترین دروغ فیلم که با آن سختی ادایش کرد.

آقای فرهادی باید بگویم از شما ممنونم به خاطر اینکه:

1. در تبلیغات فیلم اسمی از بازیگر نقش «علیرضا» نمی برید و چه عالی که این کار را کردید تا ما فریب بخوریم و فکر کنیم نقش این آدم اصلا تاثیری در روند فیلم ندارد و من که به نوبه ی خودم منتظر بودم از آن پراید یشمی رنگ یک آدم معمولی و شاید اصلا یک نابازیگر پیاده شود و واقعا از دیدن چهره ی بازیگر شوکه شدم و به خودم گفتم خب پس منتظر باش که آقای فرهادی یک برگ برنده ی دیگر هم در دقایق پایانی فیلم رو کند.

2.    بعد از سال ها این بار اولی بود که وقتی از سینما بیرون آمدیم هیچ کس نگفت حیف پول بلیط و تنقلات!

3.    آن جور نفس های من را به شماره انداختید.

4. فیلمی ساختید در مورد بی اعتبار یا بهتر بگویم نسبی بودن قضاوت ما راجع به افراد.(قضاوت درباره «الی» قبل و بعد از ناپدید شدنش)

5. فیلمی ساختید در مذمت دروغ که شعار نمی داد که ایها الناس دروغ نگویید که عاقبتتان این چنین و آن چنان می شود. و من هم اگر شماره ی 218«همشهری جوان» را نخوانده بودم اصلا نمی فهمیدم شخصیت های این فیلم جلوی چشم من به هم 13 بار دروغ گفته اند و من این قدر راحت پذیرفته ام.انگار که دروغ گفتن بخشی از روزمره ی شان بوده و حتی به چشم من ِ تماشاگر هم نیامد. از بس که دروغ گفتن جلوی چشمانم عادی جلوه کرد اصلا زشتی اش به چشمم نیامد و نفهمیدم غالب مصیبت های فیلم بابت همین دروغ هاست.

6. هیچ گافی از شما توی فیلم ندیدیم. من خودم بیشتر از همه دقتی که شما روی حالت چهره ی بازیگرها قبل و بعد از گم شدن الی داشتید را دوست دارم. چهره ها مستأصل و به هم ریخته و بدون آرایش، لباس ها نامرتب و شنی،موها آشفته و دست ها لرزان از شدت اضطراب،از سرما،گلوی آدم هایی که از شدت نگرانی غذا نخورده اند خشک، و صداهایشان هم صدای آدم هایی که بعد از گذشت یک روز و یک شب پر از اضطراب و پر از داد و فریاد گرفته و خش دار است.

7. در سردخانه جوری چهره ی جنازه را نشان می دهید که باز هم شک کنیم:خودش بود یا نه؟ و قضاوت بماند بر عهده ی خودمان.

8.  صحنه ی  اجرای پانتومیم را آن قدر باورپذیر ساختید.(که بعدا فهمیدم هیچ بازیگری از سوژه ی پانتومیم دیگری خبر نداشته و هرکس فقط سوژه ی خودش را می دانسته و خودش هم باید فکر می کرده چه جوری اجرایش کند و بقیه واقعا دارند جلوی دوربین حدس می زنند که منظور بقیه چیه) به همین خاطر هم هست که حدس زدن ها آن قدر واقعی و شلوغ پلوغ و درهم برهم است.درست مثل واقعیت و به خاطر اینکه سوژه ی پانتومیم هرکس نشانگر بخشی از شخصیتش است.

9. آخرین صحنه:تقلا برای بیرون کشیدن ماشین از شن و ماسه 

10.آن قدر صبوری کردید تا با تمام فراز و فرودها به این فیلم اجازه ی نمایش دادند و ما را هم در لذت بردن از فیلمتان همراه کردید

 

راستی آقای فرهادی می خواهم یک آرزو هم برای «درباره الی» بکنم، آرزو می کنم هنگام نمایش «درباره الی» سالن های سینماها خیلی شلوغ نشود. گرچه شاید به چشم شما و تهیه کننده ی فیلم این بیشتر شبیه نفرین باشد،اما بگذارید خیلی ها بروند«خروس جنگی» تماشا کنند .باور کنید برای فهمیدن و همراه شدن با فیلمتان بیشتر از همه سکوت لازم است که مثلا برای خود من،وقتی که چند ساعت پیش رفتم برای تماشای دوباره ی فیلم اصلا وجود نداشت.بار اول صبح رفتم سینما که خب خلوت بود اما بار دوم آخرین سانس سینما بود و این قدر شلوغ کردند که مجبور شدیم جایمان را عوض کنیم. بدتر از همه واکنش ها به فیلم بود. وقتی «احمد» _بعد از پیدا نشدن ساک «الی»_دارد با شوق می آید تا از «سپیده» شماره موبایل «الی» را بگیرد و روی سنگ ها پایش می گیرد و به حالت افتادن می افتد خندیدند. وقتی «علیرضا» دنبال دستشویی می گشت(که بعدا می فهمیم می خواسته وضو بگیرد) قهقهه زدند و چند نفری هم حدس زدند:معتاده! وقتی «امیر» «سپیده» را کتک زد کف زدند و سوت کشیدند. خب حالا به نظر شما بهتر نیست این آدم ها بروند «خروس جنگی» را ببینند تا بتوانند این احساساتشان را در جای درست تری نمایش دهند و سالن «درباره الی» هم آن قدر خلوت باشد تا آدم هایی که آمده اند برای دیدن فیلم شما _نه رفتن به پیک نیک_ در سکوت تمام ریزه کاری های فیلمتان را ببینند و مثل من از شوق لذتی که این گره گشایی های فیلم برایشان داشت، و از شدت اضطرابی که در حین تماشای فیلم داشتند حتی شب هم خوابشان نبرد.

 

آقای فرهادی من _ بی هیچ اغراقی_ اولین بار بود که خودخواسته فیلمهایی را دوباردیدم.(«درباره الی» در سینما و «چهارشنبه سوری» در خانه)  وقتی که می شنیدم آدم هایی بوده اند که 2 بار و 3 بار و 6 بار «آتش بس»، «مارمولک»،«کما» یا «اخراجی ها1» را دیده اند نمی توانستم تعجب نکنم. اما حالا فکر می کنم ترسی ندارم از اینکه اعتراف کنم بار اول که «درباره الی» را دیدم بخش بزرگی از جزییات به چشمم نیامد و وقتی نقدها و مصاحبه ها را خواندم فهمیدم باید یک بار دیگر این فیلم را ببینم تا جزییاتش دوباره به چشمم بیاید

 

آقای فرهادی در آخر امیدوارم توانسته باشم با این پست به شما و به «درباره الی» ادای احترام کرده باشم و دعا می کنم که از این دست فیلم ها در سینماهای ایران خیلی بیشتر بیاید.خیلی بیشتر.ما به شما امید داریم.

 

 



  • کلمات کلیدی :

  • خوابگرد

    نویسنده:تلخون::: سه شنبه 88/3/12::: ساعت 10:41 صبح

    خدا*

    دیشب خواب دیدم.ممکنه خواب دیدن چیز عجیبی به نظر نیاد اما اینکه چه خوابی ببینی و یادت بمونه یا نه خواب دیشب من رو با بقیه شب ها متفاوت کرد.

    خواب یکی از مامان بزرگ هام رو دیدم. و اون چیزی که حسابی خوشحالم کرد این بود که بغلش کردم. طولانی و گرم.

    پیش نهاد:اگر مادربزرگ یا پدر بزرگتون در قید حیات هستن بهم قول بدین در اولین فرصتی که تونستید برید بغلشون کنید. 

     



  • کلمات کلیدی :

  • تمام چیزی که بشر از خدا می‏خواهد یک قلب آرام است...

    نویسنده:تلخون::: سه شنبه 87/6/26::: ساعت 11:55 صبح

     

    به من می‏گویند او مرده،

    مثل این است که به آدم بگویند

    تو که رفته بودی سفر، وطنت را آب برد...

    و من دیگر جایی را ندارم که بروم...

    *از کتاب چه کسی باور می‏کند،رستم؟



  • کلمات کلیدی :

  • واکنش ها به حضور دختر پرچمدار کاروان ایران (بدون شرح!!!)

    نویسنده:تلخون::: شنبه 87/5/26::: ساعت 12:28 عصر

       

     روزنامه اعتماد > شماره 1743  87/05/20

    واکنش ها به حضور دختر پرچمدار کاروان ایران ،انتقادات امام جمعه مشهد و ستایش خبرگزاری های خارجی

    نویسنده: مهدی امیرپور

     

    گروه ورزش،انتخاب هما حسینی برای پرچمداری کاروان ورزشی ایران در روز افتتاحیه با اینکه با استقبال رسانه های بین المللی همراه شده بود اما انتقادات تندی که حجت الاسلام والمسلمین علم الهدی امام جمعه مشهد در خطبه های نماز جمعه به زبان آورد، تمام خستگی را به تن هما حسینی باقی گذاشت. امام جمعه مشهد در موضع گیری در قبال هما حسینی گفت: «اینکه در رقابت های المپیک در چین تیم ورزشی ما وقتی می خواهد حرکتی بین المللی انجام دهد، نباید پرچمدار آن یک خانم ورزشکار باشد، چرا که این موضوع جنگ با ارزش ها و آماده سازی مردم برای فرج امام زمان(عج) است، آیا می فهمید چه می کنید؟ اینکه در حرکتی بین المللی زن را جلودار می کنید غیر از سرپیچی از فرمایشات معصومان است؟ با اینکه جمعه اول ماه شعبان زمانی برای احیای ارزش های دینی است، در این روز در عرصه بین المللی حرکتی تند و ضد ارزشی انجام می شود.» علم الهدی که پیش از این هم در نطق هایش در نماز جمعه مردم مشهد انتقادات تندی را به حضور زنان در عرصه های ورزشی وارد کرده بود، در بخشی دیگر از حرف هایش گفت: «با چه کسی مقابله می کنید؟ آیا معنای پذیرفتن این است. نه تنها شرکت کردند بلکه پرچمدار هم زنان بودند؟ توقع نداریم نظامی که در راس آن نایب امام زمان ولایت دارد و شعار منطقی رئیس جمهور تعجیل در فرج است، چنین اتفاقاتی بیفتد.» البته حجت الاسلام علم الهدی در حالی این حرف ها را پیش کشیده که حضور یک پرچمدار زن با حجاب اسلامی هنگام رژه کاروان ورزشی ایران بازتاب خوبی در رسانه های بین المللی داشته. خبرگزاری شینهوا پس از پایان آیین افتتاحیه در گزارشی نوشت: «هما حسینی ورزشکار 182 سانتیمتری ایران با رعایت پوشش کامل اسلامی، با متانت و وقار یک زن ایرانی پرچم ایران را حمل می کرد.» خبرگزاری دولتی چین هم گفت وگوی کوتاهی با هما حسینی داشت که در آن دختر قایقران ایرانی گفته بود: «تصور می کنم امریکا می خواهد جنگی علیه کل جهان به راه بیندازد.» پیش از این هم خبرگزاری فرانسه با اعزام گزارشگران خودش به تهران گزارش مفصلی از تمرینات هما حسینی در دریاچه مجموعه ورزشی آزادی منتشر کرده بود. اما جالب تر اینکه تنها چند ساعت پس از پایان آیین افتتاحیه المپیک 2008 شبکه تلویزیونی بی بی سی، یک گزارش بلند از هما حسینی را روی آنتن برد که با حجاب اسلامی پرچمدار کاروان ورزشی ایران بود. پیش از این لیدا فریمان تیرانداز ایران در المپیک 1996 آتلانتا پس از پیروزی انقلاب اسلامی اولین زنی بود که پرچمدار کاروان ورزشی ایران شد. البته این مرتبه در المپیک 2008 پکن هر سه زن حاضر در کاروان ورزشی ایران برخلاف سنت همیشگی بدون استفاده از سهمیه وایت کارت به مسابقات رفته بودند و دست کم انتظار داشتند که از سوی مقامات حکومتی تشویق شوند اما برخورد سرد دولتمردان و البته حرف های تند حجت الاسلام علم الهدی در حاشیه نماز جمعه مشهد قطعاً باعث دلسردی آنها در تداوم موفقیت هایشان می شود. گویا حضور ورزشکاران زن ایرانی با حجاب کامل اسلامی در تورنمنت های بین المللی به جای اینکه باعث حمایت دولتمردان از ورزش زنان شود، دستاویزی برای انتقاد تند آنها از ورزشکاران زن المپیکی شده است. با وجود این در روز اول المپیک غیر از هما حسینی، نجمه آبتین هم در مسابقات تیر و کمان زنان شرکت کرد و حضور او با پوشش کامل اسلامی مورد توجه رسانه های بین المللی قرار گرفت. سارا خوش جمال فکری نماینده تکواندوی ایران هم در روزهای آینده در مسابقات المپیک مبارزه می کند

     

    *گرچه من این خبر رو یه هفته بعد از چاپش در روزنامه دارم توی وبلاگم می‌ذارم(چون تا حالا تنبلی‌ام اومده بود که این کار رو بکنم!) و می‌دونم خیلی‌ها این مطلب رو مستقیم خوندن یا به گوششون رسیده، اما من دوست داشتم نظر شما رو بدونم...! خوش‌حال می‌شم بدونم راجع‌به این نوشته چی فکر می‌کنین...



  • کلمات کلیدی :

  • درد

    نویسنده:تلخون::: دوشنبه 87/4/31::: ساعت 1:50 عصر

     

     

    ***از درد سخن گفتن و از درد شنیدن/با مردم بی درد ندانی که چه دردی است



  • کلمات کلیدی :

  • تلخون1

    نویسنده:تلخون::: سه شنبه 87/4/18::: ساعت 1:4 عصر

    پیش نویس: فکر می کنم علاقه‌ی من به افسانه‌ی تلخون(نمی‌دونم می‌شه بهش گفت افسانه یا نه!)، نیازی به گفتن نداشته باشه... گفتم بعد از مدت ها دوباره بذارمش تو وبلاگم که مدام ازم نپرسن تلخون یعنی چی...

     تلخون                                                                                                                                  

    من اینجا بس دلم تنگ است

    و هر سازی که می‌بینم بد آهنگ است                                

    بیا ره توشه برداریم،

    قدم در راه بی برگشت بگذاریم؛

    ببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است؟

    م. امید  

    تلخون به هیچ یک از دختران مرد تاجر نرفته بود. ماه فرنگ، ماه سلطان، ماه خورشید، ماه بیگم، ماه ملوک و ماه لقا، شش دختر دیگر مرد تاجر، هر یک ادا و اطوارهائی داشت، تقاضاهائی داشت. وقتی می‌شد که به سر و صدای آنها پسران همسایه به در و کوچه می‌ریختند. صدای خنده? شاد و هوسناک دختران تاجر ورد زبانها بود. خوش خوراکی و خوش پوشی آنها را همه کس می‌گفت. بدن گوشتالو و شهوانیشان، آب در دهن جوانان محل می‌انداخت. برای خاطر یک رشته منجوق الوان یک هفته هرهر می‌خندیدند، یا توی آفتاب می‌لمیدند و منجوقهایشان را تماشا می‌کردند. گاه می‌شد که همان سر سفره? غذا بیفتند و بخوابند. مرد تاجر برای هر یک از دخترانش شوهری نیز دست و پا کرده بود که حسابی تنه لشی کنند و گوشت روی گوشت بیندازند. شوهران در خانه? زنان خود زندگی می‌کردند و آنها هم حسابی خوش بودند. روزانه یکی دو ساعت بیشتر کار نمی‌کردند. آن هم چه کاری؟ سر زدن به حجره? مرد تاجر و تنظیم دفترهای او. بعد به خانه برمی گشتند و با زنان تنه لش و خوشگذرانشان تمام روز را به خنده و هر و کر می‌گذراندند.

    تلخون در این میان برای خودش می‌گشت. گوئی این همه را نمی‌بیند یا می‌بیند و اعتنائی نمی‌کند. گوشتالو نبود، اما زیبائی نمکینی داشت. ته تغاری بود. مرد تاجر نتوانسته بود او را به شوهر بدهد. مثل خواهرهایش لباسهای جور واجور نمی‌پوشید. دامن پیراهنش بیشتر وقتها کیس می‌شد، و همین جوری هم می‌گشت. خواهرهایش به کیسهای لباسش نگاه می‌کردند و در شگفت می‌شدند که چطور رویش می‌شود با آن سر و بر بگردد. پدرش هیچ وقت به یاد نداشت که تلخون از او چیزی بخواهد. هر چه پدرش می‌خرید یا قبول می‌کرد، قبول داشت. نه اعتراضی، نه تشکری، گوئی به هیچ چیز اهمیت نمی‌دهد. نه جائی می‌رفت، نه با کسی حرفی می‌زد. اگر چیزی از او می‌پرسیدند جواب‌های کوتاه کوتاه می‌داد. خرمن خرمن گیسوی شبق رنگ روی شانه‌ها و پشتش موج می‌زد. راه که می‌رفت به پریان راه گم کرده? افسانه‌ها می‌مانست. فحش می‌دادند یا تعریفش می‌کردند، مسخره اش می‌کردند یا احترامش، به حال او بی تفاوت بود. گوئی خود را از سرزمین دیگری می‌داند، یا چشم به راه چیزی است که بالاتر از این چند و چون هاست.

    کارها بر همین منوال بود که جشنی بزرگ پیش آمد. دختران از چند روز پیش در این فکر بودند که چه تحفه? گرانبهائی از پدرشان بخواهند. مثل این که در این دنیای گل و گشاد نمی‌شد کار دیگری یافت. هر کار دیگرشان را ول کرده بودند و چسبیده بودند به این یکی کار: چه تحفه‌ای بخواهند. اما این جشن به حال تلخون اثری نداشت. برایش روزی بود مانند هر روز دیگر. همان مردم، همان سرزمین، همان خانه? دختران تنه لش و شوهران شهوت پرست و راحت طلب، همان آسمان و همان زمین. حتی باد توفانزائی هم که هر روز عصر هنگام برمی خاست و خاک در چشمها می‌کرد، دمی عادت دیرین را ترک نکرده بود، این را فقط تلخون می‌دانست و حالش تغییری نکرده بود.

    یک روز به جشن مانده، مرد تاجر دخترانش را دور خود جمع کرد و برایشان گفت که می‌خواهد به شهر برود و خرید کند، هر کس تحفه‌ای می‌خواهد بگوید تا او از شهر بخرد. نخست دختر بزرگ، ماه فرنگ، شروع کرد. این دختر هر وقت از پدرش چیزی می‌خواست روی زانوی او می‌نشست، دست در گردن پدرش می‌انداخت، از گونه‌هایش بوسه می‌ربود و دست آخر سر در بیخ گوش او می‌گذاشت، سینه اش را به شانه? پدرش می‌فشرد و حرف می‌زد. این بار نیز همین کار را کرد و گفت: من یه حموم می‌خوام که برام بخری، حوضش از طلا، پاشوره? حوضش از نقره باشه، از دوشاش هم گلاب بریزه. خودش هم تا عصر حاضر بشه که با شوهرم بریم حموم کنیم.

    ماه سلطان، دختر دومی، که عادت داشت دست پدرش را روی سینه? خود بگذارد و بفشارد، در حالی که گریه می‌کرد – و معلوم نبود برای چه – گفت: منم می‌خوام یه جفت کفش و یه دس لباس برام بخری. یه لنگه از کفشام نقره باشه یکیش طلا، یه تار از لباسام نقره باشه یه تارش طلا.

    ماه خورشید، دختر سومی، صورتش را به صورت پدر مالید و گفت می‌خوام دو تا کنیز سیاه و سفید برام بخری که وقتی می‌خوابم سیاه لباسامو درآره، وقتی هم می‌خوام پاشم سفید لباسامو تنم کنه.

    ماه بیگم، دختر چهارمی، لبهایش را غنچه کرد، پدرش را بوسید و گفت: یه گردن بند می‌خوام که شبا سفید شه مثه پشمک، روزا سیاه شه مثه شبق، تا یه فرسخی هم نور بندازه.

    ماه ملوک، دختر پنجمی، زودی دامنش را بالا زد و گفت: یه جفت جوراب از عقیق می‌خوام که وقتی می‌پوشم تا اینجام بالا بیاد، وقتی هم که درمیارم تو یه انگشتونه جا بدمش.

    ماه لقا، دختر ششمی، که همیشه ادای دختر نخستین را درمی آورد و این دفعه هم درآورد، گفت: یه چیزی ازت می‌خوام که وقتی به حموم میرم غلامم بشه، وقتی به عروسی میرم کنیزم بشه، وقتی هم که لازم ندارم یه حلقه بشه بکنم به انگشتام.

    مرد تاجر به حرفهای دخترانش گوش داد و به دل سپرد. اما بیهوده انتظار کشید که تلخون، دخترهفتمی، هم چیزی بگوید. او تنها نگاه می‌کرد. شاید نگاه هم نمی‌کرد و تنها به نظر می‌رسید که نگاه می‌کند. دست آخر تاجر نتوانست صبر کند و گفت: دخترم، تو هم چیزی از من بخواه که برایت بخرم. دختر رویش را برگرداند. مرد تاجر گفت: هر چه دلت می‌خواهد بگو برایت می‌خرم. تلخون چشمهایش درخشید – این حالت سابقه نداشت – و با تندی گفت: هر چه بخواهم می‌خری؟ مرد تاجر که فکر نمی‌کرد نتواند چیزی را نخرد، با اطمینان گفت: هر چه بخواهی. همانطور که خواهرانت گفتند. دختر صبر کرد تا همه چشم به دهان او دوختند. نخستین بار بود که تلخون تقاضائی می‌کرد. آن گاه زیر لب، گوئی که پریان افسانه‌ها برای خوشبختی کسی زیر لب دعا و زمزمه می‌کنند گفت: یک دل و جگر! این را گفت و آرام مثل دودی از ته سیگاری پا شد و رفت.

    خواهرهایش و پدرش گوئی چیزی نشنیده‌اند و رفتن او را ندیده‌اند، همانطور چشم به جای دهان او دوخته بودند و مانده بودند. آخرش مرد تاجر دید که دخترش رفته‌است و چیزی نگفته‌است. هیچ کدام صدای او را نشنیده بودند. تنها ماه لقا، دختر ششمی که پهلوی راست تلخون نشسته بود، شنیده بود که او یواشکی گفته‌است: یک دل و جگر!

    دل و جگر برای چه؟ مگر در خانه? مرد تاجر خوردنی کم بود که تلخون هوس دل و جگر کرده باشد؟ مرد تاجر دنبال تلخون رفت. خواهرهایش شروع به لودگی کردند.

    ماه فرنگ، خواهر بزرگتر، به زحمت جلو خنده اش را گرفت وگفت: خواهر راستی مسخره نیس که آدم یه عمر چیزی نخواد، وقتی هم که می‌خواد دل و جیگر بخواد؟ من که از این چیزا اقم می‌شینه... دل و جیگر‌ها...‌ها... دل و جیگر ... راستی که مسخره اس ... هاها...‌ها...

    از لبهایش شهوت دیوانه کننده‌ای الو می‌کشید.

    ماه سلطان، خواهر دومی، یقه? پیراهنش را باز کرد که باد توی سینه اش بخورد (بوی عرق آدمی از میان پستانهایش بیرون می‌زد و نفس را بند می‌آورد) و گفت: دل و جیگر ... هاها...‌ها... راستی ماه لقا جونم تو خودت شنفتی؟ مسخره‌است...‌ها... هاها...‌ها... هیچ معلوم نیست دل و جیگر رو می‌خواد چکار...

    ماه خورشید، خواهر سومی، به پشت دراز کشید، سرش را تکان داد موهایش را بصورتش ریخت و خیلی شهوانی گفت: واه... چه حرفها... شما هم حوصله دارین... بیچاره شوهرهامون حالا تنهائی حوصله شون سر رفته. پاشین بریم پیش اونا ... پاشین بریم پیش شوهرهامون!

    ماه بیگم، خواهر چهارمی، با سر از گفته? او پشتیبانی کرد. ماه ملوک، دختر پنجمی و ماه لقا، دختر ششمی هم همین حرکت را کردند. پاشدند که بروند. مرد تاجر را وسط درگاه دیدند. گفت: چیز دیگه نمی‌خواد. هر چه گفتم آخه دختر حسابی دل را می‌خواهی چکار؟ فقط یک دفعه گفت می‌خواهم داشته باشم. بعدش گفتم خوب گرفتیم که دل را می‌خواهی داشته باشی جیگر را می‌خواهی چکار؟ اون که همه اش خون است. خون را می‌خواهی چکار؟ باز هم یواشکی گفت می‌خواهم داشته باشم، می‌خواهم داشته باشم یعنی چه؟ به نظر شما مسخره نیس که آدم بخواد دل داشته باشه، خون داشته باشه؟

    دخترها همآواز گفتند: چرا پدر جان مسخره اس، خیلی هم مسخره اس، براش شوهر بگیر.

    مرد تاجر گفت: نمی‌خواد. میگه شوهر کردن مسخره اس. اما دوستی مردان غنیمته.

    دختران با شیطنت گفتند: خوب اسمشو میذاریم دوست. چه فرق می‌کنه؟ بعد زدند زیر خنده و یکدیگر را نیشگون گرفتند.

    پدرشان گفت: میگه اونا مرد نیستن. حتی شوهرای شما، حتی من...

    دخترها با شگفتی گفتند: چطور؟ نیستن؟ ما با چشمامون دیدیم...

    پدرشان گفت: میگه اون علامت ظاهریه، می‌شنفین؟ میگه اون علامت ظاهریه، علامت مردی نیس. من که سر در نمیارم. شما سر در میارین؟

    دختران گفتند: مسخره‌است. ماه خورشید آخر از همه گفت: خواهرا، خوب نیس مغزتونو با این جور چیزا خسته کنین، خوبه پیش شوهرامون بریم. پدرمون هم بره شهر برامون چیزهایی رو که گفتیم، بخره. بریم خواهرا!

    مرد تاجر برای ماه فرنگ حمامش را سفارش داد، برای ماه سلطان لباس و کفش را تهیه کرد، برای ماه خورشید دو تا کنیز ترگل ورگل خرید، برای ماه بیگم گردنبندی سفیدتر از پشمک و سیاه تر از شبق بدست آورد، برای ماه ملوک جورابی از عقیق پیدا کرد که در توی یک انگشتانه جا می‌گرفت، برای ماه لقا یک حلقه از زمرد خرید که وقتی به حمام می‌رود غلامش باشد، وقتی به عروسی می‌رود کنیزش باشد، آن وقت خواست برای تلخون ته تغاری دل و جگر بخرد. پیش خود گفت: اینو دیگه یه دقیقه نمی‌کشه که می‌خرم. برای چیزهای دیگر زیاد وقت صرف کرده بود، یک ساعت تمام.

    نخست به بازارچه‌ای رفت که یادش می‌آمد زمانی در آنجا دل و جگر می‌فروختند، اما هر چه گشت یک دل و جگر فروشی هم پیدا نکرد. در دکانهائی که یادش می‌آمد وقتی دل و جگر می‌فروختند حالا همه اش آینه می‌فروختند. آینه هائی که یکی را هزارها نشان می‌داد، کوچک را بزرگ، زشت را زیبا، دروغ را راست و بد را خوب. چقدر هم مشتری داشت. پیش خود گفت که چطور دخترش از این آینه‌ها نخواسته است؟ اگر خواسته بود حالا زودی یکی را می‌خرید و برایش می‌برد. حیف که نخواسته بود.

    دو ساعت تمام ویلان و سرگردان توی بازار گشت تا یک دکان دل و جگر فروشی پیدا کند. بعضی از آنها بسته بود و چیزی نوشته به درشان زده بودند، مثل: کور خوندی، به تو چه، برو کشکت رو بساب، دیگه از این شکرخوریها راه نیندازی...

    مرد تاجر هیچ سر در نمی‌آورد. از یکی پرسید: اینا چرا بسته ان؟ جواب شنید: به تو چه؟ از دیگری پرسید: این دل و جگر فروشی‌ها کی باز میشن؟ جواب شنید: برو کشکت رو بساب. باز از سومی پرسید: چرا این آقایون بهم جواب سربالا میدن، من که چیزی نمیگم! سیلی آبداری نوش جان کرد و جواب شنید: دیگه از این شکرخوریها راه نیندازی...

    مرد تاجر دید که مسجد جای این کارها نیست. دست و پایش را جمع کرد و رفت. از کجا دیگر می‌توانست دل و جگر بخرد؟ از رفیق همکاری پرسید: داداش نشنیدی که تو این شهرتون یه جائی دل و جگر بفروشند؟

    همکارش یکی از آن نگاه‌های عاقل اندر سفیه به مرد تاجر کرد و گفت: یاد چه چیزها افتاده ای! و تاجر را هاج و واج وسط راه گذاشت و رفت. از جلو یک قصابی که رد می‌شد از قصاب پرسید: ممکنه بفرمائین دل و جگر گوسفنداتونو چیکار می‌کنین؟ جواب شنید: به تو چه! از ترس سیلی خوردن دنبالش را نگرفت. اگر دنبالش را می‌گرفت باز هم سیلی می‌خورد. اگر بعد از این سیلی خوردن باز هم دنبالش را می‌گرفت چکارش می‌کردند! مرد تاجر بی جربزه تر و محافظه کارتر از آن بود که به این پرسش‌ها برسد.

    تمام شهر را زیر پا گذاشت. چیزی پیدا نکرد. عصر خسته و کوفته در قهوه خانه‌ای نشست. کمی نان و پنیر، دو تا چائی خورد و به راه افتاد. در این فکر بود که به دخترش چه جوابی خواهد داد. شش دختر دیگرش می‌توانستند خواسته شان را داشته باشند، اما دختر هفتمی، ته تغاری، نمی‌توانست و خیلی بد می‌شد. مرد تاجر از هیچ چیز سر در نمی‌آورد. فقط پس از مدتها فکر این را دریافت که تلخون می‌دانسته در شهر دل و جگر پیدا نمی‌شود، و او و شش دخترش نمی‌دانسته‌اند. یکی می‌دانست، هفت تای دیگر نمی‌دانسته‌اند. خوب از کجا می‌دانست؟ مرد تاجر این را هم نمی‌دانست. اصلا هیچ چیز نمی‌دانست. از بس که خسته بود سر راه کنار دیوار باغی نشست که خستگی در کنه. تازه نشسته بود که صدایی از باغ به گوشش آمد:

    - پس همه چیز رو به راه شده و دیگه هیچ دلی نمونده. نه میشه خرید، نه میشه فروخت.

    - نه دخترم، دیگه اینجوراهم نیست. اگه خوب بگردی، میتونی پیدا کنی.

    مرد تاجر تا این را شنید بلند شد و سرش را از دیوار باغ تو کرد و اما فقط دید خرگوش سفیدی در باغ هست که دارد بچه‌هایش را شیر می‌دهد.

    مرد تاجر فکر کرد هوا به سرش زده، تند راهش را پیش کشید و رسید به سر پیچ کوچه شان، که دید پاهایش کند شد. نمی‌توانست دست خالی به خانه برود. به دخترش چه جوابی می‌داد؟ هیچ وقت این اندازه عاجز نشده بود. آهی از ته دل کشید که بگوید اگر قدرت این را داشتم که به دل و جگر دسترسی پیدا کنم دیگر غمی نداشتم. ناگاه چیزی مرکب از سوز و دود و آتش جلویش سبز شد: تو کیستی؟ جواب شنید: آه!

    مرد تاجر گفت: آه؟

    آه گفت: بلی، چه می‌خواهی؟

    مرد تاجر گفت: دل و جگر.

    آه گفت: دارم، اما به یک شرط می‌دهم.

    مرد تاجر قد و بالای ریزه آه را ورانداز کرد. باور نمی‌کرد که یک همچو موجودی حرف بزند و دل وجگر داشته باشد. اما آخر سر دل به دریا زد و گفت: هر چی باشه، قبول. آه گفت: تلخون را به من بده!

    مرد تاجر گفت: همین حالا؟

    آه گفت: حالا نه، هر وقت که دلم خواست می‌آیم می‌برم. تاجر قبول کرد. زیاد در فکر این نبود که این شرط چه آخر و عاقبتی خواهد داشت. دل و جگر را گرفت و به خانه آمد.

    دخترها کمی پکر شده بودند که چرا پدرشان این قدر سهل انگاری می‌کند و آنها را چشم براه می‌گذارد. اما وقتی تحفه‌هاشان را حاضر و آماده دیدند، دیگر همه چیز از یادشان رفت مگر ور رفتن با آنها و رفتن به پیش شوهرانشان. تلخون را تا وقت شام نتوانستند پیدا کنند. یکی از شوهر خواهرها او را دیده بود که سر ظهری از یک درخت تبریزی بسیار بلند در وسط باغ خانه شان بالا می‌رفت و سخت تعجب کرده بود که خودش با آن که مرد هم بود نمیتوانست آن کار را بکند. دیگر کسی از او خبری نداشت.

    وقتی همه دور سفره نشسته بودند، تلخون آرام وارد شد و آنها فقط نشستن او را دیدند. از پدرش نپرسید که دل و جگر پیدا کرده‌است یا نه. گوئی یقین داشت که پیدا نکرده‌است، یا یقین پیدا کرده‌است. نمی‌شد گفت به چه چیز یقین داشت. مرد تاجر دل و جگر او را در بشقابی برایش آورد. تلخون آنها را گرفت و از اطاق بیرون رفت. دمی بعد صدای شکستن بشقاب را شنیدند و دیدند که دختر به اطاق آمد. سینه اش باز و وسط دو پستانش سخت شکافته بود. تلخون چالاکتر از همیشه پنجره را باز کرد و چشم به در کوچه دوخت. مرد تاجر داشت حکایت می‌کرد که در شهر چه دیده‌است. به حکایت آینه فروش‌ها که رسید آرزو کرد که‌ای کاش یکی از دخترانش از آن آینه‌ها خواسته بود و آهی کشید. در همین حال در خانه را زدند. تلخون از پنجره بیرون پرید. مرد تاجر هراسان به طرف پنجره دوید. بر خلاف انتظارش دید که دخترش با جوان بالا بلندی دم در کوچه حرف می‌زند. زود خود را به دم در رسانید. خواهران از پنجره سرک می‌کشیدند و روی هم خم می‌شدند و می‌خندیدند.

    جوان گفت: مرا آه فرستاده‌است که تلخون را ببرم. تاجر به دو علت قضیه را از تلخون پنهان کرده بود: یکی این که می‌ترسید دخترش بیشتر غصه بخورد، دیگر این که اگر هم او می‌گفت تلخون حال و حوصله? شنیدن نداشت و اعتنائی نمی‌کرد که صحبتهای او درباره? چه چیزی است. اما تلخون گوئی از نخست این را می‌دانست که حالش تغییری نکرد.پدرش گفت: من نمی‌تونم این کار رو بکنم، من دخترم رو نمیدم.

     

    ادامه در پست بعدی...



  • کلمات کلیدی :

  • تلخون2

    نویسنده:تلخون::: سه شنبه 87/4/18::: ساعت 1:3 عصر

    ...ادامه از پست قبلی

    جوان با خونسردی گفت: اختیار از دست تو خارج شده‌است. این کار باید بشود و دوباره شرط او و آه را به یادش آورد.

    مرد تاجر کمی نرم شد و بهانه جویانه گفت: به نظر تو این مسخره نیست که آدم دخترشو دست آدمی بده که نه می‌شناسدش نه اونو جائی دیده؟

    جوان گفت: شناسائی تلخون کافی است.

    مرد تاجر به تلخون نگریست، تا به حال او را چنین شکفته و سرحال ندیده بود. تلخون سر را به علامت رضا پائین آورد. آخر سر پدر راضی شد. جوان تلخون را به ترک اسب سفید رنگش سوار کرد و اسبش را هی زد. تلخون دست در کمر مرد جوان انداخته، سرش را به پشت او تکیه داد و خودش را محکم به او چسبانید. مثل این که می‌ترسید او را از دستش بقاپند.

    اسب دو به دستش افتاد و به تاخت دور شد.

    ماهها و سالها از دریاهای آب و آتش گذشتند، ماهها و سالها دره‌های پر از ددان خونخوار را زیر پا گذاشتند، ماهها و سالها عرق ریختند و از کوههای یخ زده و آتش گرفته بالا رفتند و از سرازیری‌های یخ زده و آتش گرفته پائین آمدند. ماهها و سالها از بیشه‌های تیره و تاریک که صداهای « می‌کشم، می‌درم» از هر گوشه? آن به گوش می‌رسید، گذشتند. ماهها و سالها تشنگی کشیدند و گرسنگی دیدند، ماهها و سالها با هزاران دام و تله روبرو آمده به سلامت بدر رفتند. ماهها و سالها اژدهای هفت سر و هزار پا سر در عقب آنها گذاشتند و نفس آتشین و گند خود را روی آنها ریختند و عاقبت جرقه‌های سم اسب جوان چشمهای آنها را کور گردانید و راه را گم کردند، هزاران فرسخ به سوی خاور و هزاران فرسخ به سوی باختر راه سپردند، هزار و یک صحرای خشک و بی علف را که آتش از آسمان آن‌ها می‌بارید پشت سر گذاشتند، لیکن تمام این‌ها در نظر تلخون به اندازه یک چشم بر هم زدن طول نکشید. وقتی چشم باز کرد خود را در باغی پر صفا دید که درختان میوه از هر طرف سر کشان و سرسبز صف کشیده بودند. از آن دقیقه باغ و جوان متعلق به او بود. حالا می‌شد گفت که تلخون تنها نگاه نمی‌کند، بلکه هم می‌خندد، هم شادی می‌کند، هم کار می‌کند و هم هر چیز دیگر که یک آدم می‌تواند بکند، می‌کند. ماهها به خوشی و خرمی و زنده دلی گذراندند.

    روزی تلخون و جوان در باغ گردش می‌کردند، دست در دست هم و دلها یکی. اگر مرغی در هوا می‌پرید هر دو در یک دم آن را می‌دیدند. به درخت سیبی رسیدند. سیبهای رسیده به زمین ریخته بود. تلخون خم شد که یکی را بردارد. با این که جوان هم در این دم خم شده بود ناگاه گفت: نه از اینها نخوریم. خوب است از آن سیبهای تر و تازه بخوریم، من از درخت بالا می‌روم. لباسهای روئی را کند و به تلخون داد و از درخت بالا رفت – رفت که از سیب‌های تر و تازه? بالائی بچیند. تلخون از پائین نگاه می‌کرد و از قامت کشیده? جوان لذت می‌برد. یک پر مرغ کوچک به کمر جوان چسبیده بود. تلخون دست دراز کرد آن را بردارد، اینها همه در یک دم اتفاق افتاد. معلوم نشد که چرا این دفعه جوان احساس تلخون را نخواند. گو این که این کار سابقه نداشت. تلخون نوک پر را گرفت و کشید، کشیدن همان و سرنگون شدن جوان از درخت همان. تلخون نخست گیج شد، ندانست چکار کرده‌است و چکار باید بکند. بعد که به روی جوان خم شد دید مرده‌است. دو دستی بر سر خودش کوفت. خواست پر مرغ را به جای نخستین بچسباند، اما هر دفعه پر لغزید و به روی خاکها و سبزه‌ها افتاد. تلخون را اندوه سختی فرا گرفت. آهی از نهادش برآمد و ناگهان آه در جلویش سبز شد.

    آه گفت: دیگر از من کاری ساخته نیست. بیا ترا ببرم در بازار برده فروشان بفروشم. باشد که راه چاره‌ای پیدا کنی.

    همین کار را هم کردند.


    کلید دار مرد ثروتمندی که لباس سیاه پوشیده بود او را دید و پسندید. تلخون را به قیمت یک چکه اشک چشم و یک قطره خون برای مادر آن مرد خرید. مادر آن مرد مدتها بود که دنبال ندیم خوبی می‌گشت و در بین کنیزان خود کسی را لایق این کار نمی‌یافت. کلید دار هر روز به بازار برده فروشان می‌رفت و کسی را نمی‌یافت. تا آخر تلخون را پسندید و فکر کرد که خانمش نیز او را خواهد پسندید. آه چشم و روی تلخون را بوسید و گفت که امیدوار است دوباره تلخون او را صدا کند. تلخون تنها نگاه کرد. گوئی به عادت پیشین برگشته‌است. با این تفاوت که این بار نگاههایش جور دیگری بود. نمی‌شد گفت که چه جور.

    کلید دار تلخون را از راههای زیادی گذراند و به در بزرگی رسید که غلامانی در آنجا نگهبانی می‌کردند. از آنجا گذشتند و وارد باغی شدند. در وسط باغ، قصر بسیار باشکوهی قرار گرفته بود که چشم را خیره می‌کرد و زمین باغ را گلهای خوشبوئی پوشانده بود. مرغهای خوش آواز دسته دسته روی درختان می‌نشستند و برمی خاستند. کلید دار به تلخون گفت: هر چه بخواهی، از شیر مرغ گرفته تا جان آدمیزاد در این باغ پیدا می‌شود، و این همه نعمت متعلق به آقای جوان سخاوتمند من است که چند ماه پیش ناگهان گم شد و ما هر چه او را جستجو می‌کنیم نمی‌یابیم. خانم من که مادر آقا باشد از همان روز لباس سیاه پوشیده‌اند. تو هم باید همین کار را بکنی.

    تلخون نگاه کرد و گوشه‌های باغ را از چشم گذراند. در دلش گفت « صاحب باغ به این زیبائی باشی. اما ناگهان گم شوی و سگ هم سراغت را ندهد. پس اینجا هم ... آه چه بد!» لیکن آه نیامد، چون که کاری از دستش ساخته نبود. این را خودش گفته بود.

    تلخون را به حمام بردند، سر و برش را شستند، عطر و گلاب به سر و رویش زدند، یک دست لباس سیاه پوشانیدند و پیش مادر آن آقای جوان گمشده آوردند. مادر سخت غمگین می‌نمود. دل به صحبت تلخون سپرد و او را خوش آیند یافت. کنیزان دیگر حسد بردند که دیر آمده، زود صاحب مقام شد. اما تلخون باز هم نگاه می‌کرد. هیچ اهمیت نمی‌داد که ندیم مادر آن آقا باشد یا کنیز مطبخی.

    تلخون یک شب از جلو اطاق کنیزان می‌گذشت که برود و در اطاق خانم زیر پای او بخوابد. دید که یکی از کنیزان که زن آشپزباشی نیز بود – و خانم روی اعتماد و محبتی که به این کنیز داشت از پسرش خواسته بود او را با جهیز مناسبی به آشپزباشی زن بدهد – با قابی پلو و تازیانه‌ای سیاه رنگ در دست وارد اطاق شد. تلخون از دریچه نگاه می‌کرد. زن آشپزباشی بالای سر یک یک کنیزان می‌رفت و در گوشش می‌گفت: خوابی یا بیدار؟ وقتی از هیچکس صدا درنیامد کنیز خواست که به اطاق خانم برود. تلخون زودتر از او دوید و زیر پای خانم خود را بخواب زد. زن آشپزباشی نخست بالای سر خانم آمد و گفت: خوابی یا بیدار؟ وقتی صدائی درنیامد دست به زیر بالش خانم برد و دسته کلیدی از آنجا بیرون آورد و رفت. تلخون با این فکر که «نکند به دزدی می‌رود» پاشد و به دنبال کنیز افتاد. زن آشپزباشی دری را باز کرد، اطاقی بود، باز هم دری را باز کرد، اطاق دیگری بود. به همین ترتیب چهل در را باز کرد و از چهل اطاق گذشت تا به باغچه‌ای رسید که حوضی با آب زلال در میان آن قرار داشت. زن آشپزباشی زیر آب را باز کرد. در ته حوض، تخته سنگی آشکار شد. زن آشپزباشی آن را برداشت. پلکانی بود سخت پیچیده و فرورونده. زن آشپزباشی سرازیر شد، تلخون هم پشت سرش. از زیرزمین‌های مرطوب زیادی گذشتند تا به محوطه‌ای رسیدند که از سقف آن جوانی از زنجیری که به دستهایش بسته بودند آویخته بود. جوان، سخت نزار می‌نمود. از هوش رفته بود. زن آشپزباشی کمی آب به روی جوان پاشید و او را به هوش آورد. قاب پلو را به کناری گذاشته تازیانه را در دست راستش گرفته بود.

    زن آشپزباشی گفت: پسر این دفعه می‌خواهی سرت را با من یکی کنی* (*اصطلاحی است محلی. زن میخواهد بگوید«می خواهی با من همخوابه شوی؟») جوان فقط گفت: نه! زن آشپزباشی سه دفعه حرفش را تکرار کرد و هر بار یک نه شنید. آخرش خون به چشمانش زد و با تازیانه آنقدر بر بدن جوان کوفت که دوباره از هوش رفت. زن دوباره او را به هوش آورد. وقتی سه دفعه دیگر نه شنید باز او را آنقدر زد که باز بیهوش شد. جوان سه دفعه تازیانه خورد سه دفعه بیهوش شد اما یک دفعه نگفت که می‌خواهد سرش را با زن آشپزباشی یکی کند. دفعه? سوم که به هوش آمد، زن آشپز باشی قاب پلو را جلو دهنش گرفت که بخورد. جوان خودداری کرد تا زن به زور پلو را به او خوراند.

    تلخون این همه را از پشت ستونی می‌دید. فقط یک بار پیش خود گفت: «صاحب باغ به آن زیبائی باشی. اما ناگهان گم بشوی و سگ هم سراغت را ندهد. آن وقت یک کنیز مطبخی ترا در زیرزمین و سردابهای خانه? خودت با زنجیر آویزان کند و تازیانه ات بزند. پس اینجا هم... آه چه بد!» لیکن آه نیامد، چون که کاری از دستش ساخته نبود. خودش این را گفته بود.

    زن گفت: خوب گوشهایت را باز کن. فردا شب باز هم پیشت میام. اگر خواستی به حرفم گوش کنی از زنجیر بازت می‌کنم، بغل خودم می‌خوابانم، نوازشت می‌کنم، هر چه بخواهی برات تهیه می‌کنم. هر چه بخواهی می‌توانی بکنی. هر چه بخواهی. اما اگه بازم کله شقی بکنی، تازیانه ات را می‌خوری و باز هم آویزان می‌مونی.

    تلخون وقتی دید زن آشپزباشی می‌خواهد بیرون آید از پیش دوید و از وسط حوض سر درآورد. زودی رفت و زیر پای خانم خود را به خواب زد. زن آشپزباشی از زیرزمین بیرون آمد، تخته سنگ را سر جای نخستینش گذاشت، حوض را از آب زلال پر کرد، گل‌های آن را به شناوری واداشت، از چهل اطاق گذشت، چهل در را قفل کرد تا بالای سر خانم رسید. کلیدها را زیر بالش قرار داد رفت لباسهای سیاهش را که پیش از این کنده بود پوشید و سر بر بالش گذاشت و خوابید.

    صبح که شد و تلخون و خانم پای صحبت هم نشستند، تلخون گفت: خانم اگر گمشده ات را پیدا کنم به من چه می‌دهی؟ خانم گفت هر چه بخواهی. تلخون گفت: تا شب برسد باید صبر کرد. شب که شد تلخون به خانمش گفت: باید انگشت خود را با کارد ببری و نمک به زخم بپاشی که خوابت نبرد. آن وقت خودت را به خواب بزنی. یک نفر می‌آید می‌گوید خوابی یا بیدار؟ جواب نمی‌دهی و می‌گذاری هر کار که می‌خواهد بکند. وقتی من صدایت زدم پا می‌شوی با هم می‌رویم و پسرت را نشان می‌دهم.

    همین کار را هم کردند. خانم بخصوص نمک زیادی به زخمش پاشید که از بیخ خوابش نبرد. مثل شب گذشته زن آشپزباشی در دستش قابی پلو و در دستی تازیانه سیاه آمد و گفت: خوابی یا بیدار؟ وقتی صدائی در نیامد کلیدها را از زیر بالش برداشت و همان در را باز کرد و داخل شد. تلخون خانمش را صدا کرد و دو نفری پشت سر زن آشپزباشی راه افتادند. چهل در باز شد. تلخون یک حبه قند و کمی آب با خود آورده بود. وقتی خانم پسرش را در آن حال و روز دید و خواست داد بزند تلخون حبه قند را در دهن خانم گذاشت آب را به او خوراند و گفت: خانم مگر نمی‌بینید که در کجا هستیم! اگر زن عفریت صدای ما را بشنود، ما هم به حال و روز پسرت می‌افتیم. خوب است تا صبح صبر کنیم و آن وقت با کمک دیگران او را نجات بدهیم. خانم حرف تلخون را قبول کرد و پیش از کنیز مطبخی از زیرزمین بیرون آمدند.

    صبح خانم دستور داد غلامهایش زن آشپزباشی را دست و پا بسته حاضر کردند. آنگاه او را مجبور کردند که هر چه را تا آن وقت بر سر آقای جوان سخاوتمند آورده بود اقرار کند. البته این کار به آسانی صورت نگرفت. او را روی تختی گذاشتند و از نوک انگشتان پایش تکه تکه بریدند و در دهانش گذاشتند که بخورد. آخر سر دید راه علاجی ندارد حکایت را گفت، بعد او را کشان کشان به زیرزمین بردند. آقا را از زنجیر باز کردند. به حمام بردند، سلمانی صدا کردند تا موی سر و صورتش را اصلاح کند و او را مثل نخست یک آقای سخاوتمند، منتها کمی پژمرده، به خانه آوردند. زن آشپزباشی را هم از گیسوهایش به دم قاطر چموشی بستند و در کوه و دره رها کردند تا هر تکه اش بهره? سنگی یا سگی گردد.

    خانم دستور داد همه لباسهای سیاه را از تن درآورند و شادی کنند. آقای جوان وقتی تلخون را دید و حکایت نجات خود را شنید عاشقش شد و خواست او را زن خود بکند. مادرش نیز از جان و دل به این کار راضی شد. با خود می‌گفت که از کجا خواهد نتوانست عروسی به این جمال و کمال پیدا کند، لایق پسرش همین دختر است. وقتی این حرفها را به تلخون رساندند فقط نگاه کرد و یک بار گفت: نه! و از خانم خواهش کرد که او را ببرد در بازار برده فروشان بفروشد. از خانم اصرار، از تلخون انکار، نشد که نشد. حتی تلخون راضی نشد که اگر هم زن آقای جوان نمی‌شود، درست مثل یک خانم جوان بماند و در آن خانه زندگی کند. او فقط گفت: خانم شما علاج دردتان را یافتید، من هم دردی دارم که باید بروم علاجش را بیابم.

    این دفعه تلخون را پیرمرد آسیابانی خرید و به آسیای خودش برد. آسیای این مرد در پای کوهی بود. چشمه? پر آبی که از بالای کوه بیرون می‌آمد آسیای او را به کار می‌انداخت. اژدهائی داشت که او را گذاشته بود که جلو آب را بگیرد. هر وقت می‌گفت اژدها یک کم تکان می‌خورد و آسیا بکار می‌افتاد. آسیابان به دهاتیان می‌گفت: من زورم به اژدها نمی‌رسد که بگویم جلو آب را نگیرد. شما باید هر روز یک از دختران جوانتان را به اژدهای من بدهید تا بخورد و کمی تکان بخورد و آسیا به کار بیفتد. اگر این کار را نکنید من نمی‌توانم گندمهای شما را آرد کنم و شما هم نمی‌توانید گندمهای خود را آبیاری کنید. چون که اژدهایم جلو آب را گرفته‌است.

    دهاتیان ناچار این کار را می‌کردند و دیگر نمی‌دانستند که آسیابان بخصوص به اژدها می‌گوید که جلو آب را بگیرد تا آسیابان بتواند گندمهای خود را که در دامنه? کوهها بود آبیاری کند. تلخون وظیفه داشت که هر روز خوراک اژدها را به او برساند و برگردد در آسیا کار کند. آسیابان گفته بود: اگر روزی یکی از دخترها از دستت فرار کند خواهم داد که اژدها خودت را بخورد. در اینجا تلخون گفته بود: «چشمه? به این زلالی باشد، یک مرد دغلباز بیاید جلوش را بگیرد و از مردم قربانی بخواهد، کلی هم طلبکار باشد. پس اینجا هم... آه چه بد!» اما آه نیامده بود. چون کاری از دستش ساخته نبود. این را خودش گفته بود. تلخون می‌دید که هر وقت خوراک اژدها کمی دیر می‌شود اژدها جست و خیز می‌کند و در نتیجه آب بیشتری به آسیا وارد می‌شود و پره‌های آن را تند تند می‌چرخاند. روزی جلو آسیا نشسته بود و نگاه می‌کرد. آسیابان برای آبیاری گندمهای خود رفته بود. تلخون دید که پسر کدخدا برای آسیا گندم می‌آورد. وقتی گندمها را از الاغ پائین آوردند، تلخون به پسر کدخدا گفت: می‌خواهید شما را از دست اژدها و آسیابان راحت بکنم؟ از وقتی که آسیابان او را خریده بود، این نخستین باری بود که حرف می‌زد. آسیابان و دهاتیان او را لال تصور می‌کردند. تلخون هر چه می‌خواست، می‌توانست با نگاه کردنهایش بیان کند. پسر کدخدا که خیلی تعجب کرده بود گفت: تو چطور می‌توانی این کار را بکنی؟ تلخون گفت: آنجا – و جائی را با انگشت نشان داد – یک گودال بزرگ بکنید و بعد خبرم بدهید دیگر کاری نداشته باشید که چه کار خواهم کرد. پسر رفت. می‌دانست که آسیابان نباید از این کار خبردار شود.

    تلخون از آن روز شروع کرد که خوراک اژدها را مرتب برساند. این کار را می‌کرد که اژدها از جایش تکان نخورد و آب زیاد جمع بشود. حتی از گندمهای دهاتی‌ها نیز به او می‌خورانید. اژدها حسابی چاق و چله شده بود و راه آب را پاک مسدود کرده بود. دختر به دهاتیان گفته بود که گندم کمتر بیاورند و آنها هم قبول کرده بودند. روزی آسیابان متوجه شد که اگر آب بیشتر از این سد شود، تمام گندمهای او را آب فرا خواهد گرفت. هولکی به آسیا آمد و به تلخون گفت که برود و هر طور است اژدها را کمی تکان بدهد تا آب پائین بیاید. تلخون از پسر کدخدا خبر گرفت که گودال حاضر است: آن وقت دختری را که قرار بود به اژدها بدهد پیش خود خواند و گفت: امروز ترا نخواهم داد که اژدها بخورد. اژدها را خواهم داد که تو بخوری. اژدها در خواب ناز بود. وقتی موقع خوراکش رسید بیدار شد. دید چیزی نیاورده‌اند. باز هم چرتی زد و بیدار شد و دید که چیزی نیاورده‌اند. نعره‌ای کشید و دوباره به خواب رفت. دفعه سومی که بیدار شد دیگر پاک عصبانی شده بود. آسیابان هم توی آسیا مشغول آرد کردن بود و از بیرون خبری نداشت. تلخون دختر قربانی را از پشت درختی بیرون آورد و به اژدها نشان داد. اژدها که اشتهایش پاک تحریک شده بود و از دست تلخون سخت عصبانی بود خیز برداشت که تلخون و دختر دیگر، هر دو را بگیرد و بخورد. تلخون و دختر فرار کردند و اژدها در گودال غلتید و نعره زد. آسیابان به صدای نعره? اژدهایش دانست که بلائی بسرش آورده‌اند. اما مجال نکرد که بیرون رود و ببیند چه خبر است. چون که آب سیل اسا از هر طرف آسیا را فرا گرفت و آسیا و آسیابان با خاک یکسان شدند.

    دهاتیان جسد اژدها را تکه تکه کردند و در کوهها انداختند که خوراک گرگها شود. آن وقت تلخون را با احترام به خانه? کدخدا بردند. پسر کدخدا عاشق تلخون شده بود و می‌خواست او را زن خود بکند. کدخدا و زنش هم از جان و دل راضی بودند. پیش خود گفتند: از کجا خواهیم توانست عروسی به این جمال و کمال پیدا کنیم؟ لایق پسرمان همین است. وقتی این حرفها را به تلخون گفتند، او فقط نگاه کرد و گفت: نه! گویی باز هم لال شده بود. از دهاتیان اصرار، از تلخون انکار، نشد که نشد. از آنها خواهش کرد که او را ببرند و در بازار برده فروشان بفروشند. آخرین حرفش این بود: دوستان شما علاج دردتان را یافتید، من هم دردی دارم که باید بروم علاجش را بیابم.

    بار سوم تلخون را مرد تاجری خرید. این تاجر در دار دنیا فقط یک زن داشت که او هم بچه‌ای نیاورده بود. تاجر تلخون را دید و پسندید و خوشش آمد که او را به قیمت یک چکه اشک چشم و یک قطره خون دل بخرد و برای خودش فرزند بکند. همین کار را هم کرد. تاجر مرد ثروتمندی بود، فقط به قولی اجاقش کور مانده بود و فرزندی نداشت. زنش را بسیار دوست داشت و هر گونه وسیله? راحت برای او آماده کرده بود. تاجر به زنش گفت: این کنیز را برای تو خریده‌ام که هم به جای دختر ما باشد و هم شبها که من دیر به خانه می‌آیم تو در تنهائی دلت نگیرد، از این گذشته می‌تواند در کارها هم به تو کمک کند.

    شب هنگام دور هم نشستند با هم شام خوردند و خوابیدند. تاجر و زنش در یک طرف اطاق و تلخون در طرف دیگر. طرفهای نیمشب تلخون به صدائی چشم گشود. دید که زن تاجر از پهلوی شوهرش برخاست. شمشیری از گنجه درآورد، سر شوهرش را گوش تا گوش برید و در تاقچه گذاشت. آن وقت از صندوقی بهترین لباسهایش را درآورد پوشید، هفت قلم آرایش کرد و مثل یک عروس زیبا شد. بعد از خانه بیرون رفت – تلخون هم پشت سرش – به قبرستانی رسیدند. هفت قبر به جلو رفت هفت قبر به راست و هفت قبر به چپ. آن وقت قبر هشتمی را با سنگی زد. سنگ قبر مثل دری باز شد و زن داخل شد، تلخون هم در پشت سر او. از پلکانی سرازیر شدند. به تالار بزرگی رسیدند که دور تا دورش چهل حرامی با سبیلهای از بناگوش در رفته نشسته بودند و تریاک دود می‌کردند. بزرگ حرامیان به تندی گفت چرا امشب دیر کردی! زن گفت: مگر می‌شد آن کفتار نخوابیده بلند شوم بیایم؟ بعد حرامیان با دف و دایره میدان گرمی کردند و زن زد و رقصید و خندید.

    تلخون این همه را از پشت ستونی نگاه می‌کرد. فقط یک بار پیش خود گفت: «صاحب زن به این زیبائی باشی، برایش هر گونه وسیله راحت بخری آن وقت او سرت را ببرد و بیاید با چنین حرامیانی خوش بگذراند. پس اینجا هم... آه چه بد!» اما آه نیامد. چون که کاری از دستش ساخته نبود. این را خودش گفته بود. تلخون بار دیگر اندیشید: بروم مردک را خبر کنم بلکه کسی هم باشد که مرا خبر کند. در این موقع نزدیک صبح بود. زن تاجر خواست به خانه برود. زودتر از او آمد و به رختخوابش رفت و خود را به خواب زد. وقتی زن تاجر به اطاق آمد نخست لباسهایش را کند، سر و صورتش را پاک کرد بعد از گنجه فنجانی بیرون آورد که توی آن پر مرغی و آبی بود. پر را به آب زد آب را به گردن و سر شوهرش کشید و سرش را به جایش چسباند. فنجان را در گنجه گذاشت و خواست که پهلوی شوهرش بخوابد. مرد تاجر عطسه‌ای کرد و بیدار شد. تاجر گفت: زن بدنت خیلی خنک است از کجا می‌آئی؟ زن گفت: رفته بودم قضای حاجت. گردنت که درد نمی‌کند؟ از بالش پائین افتاده بود. مرد گفت نه! و هر سه به خواب رفتند.

    روز که شد تلخون خواست مرد تاجر را باخبر کند. گفت اگر فاسق‌های زنت را نشانت بدهم هر چه بخواهم برایم می‌دهی؟ مرد تاجر عصبانی شد که این چه فضولی وتهمتی است. مگر حرف تمام شده‌است که یک نفر کنیز به خانمش این طور افترا بزند. بعد قسم خورد که اگر تلخون نتواند گفته اش را ثابت کند، سرش را خواهد برید و اگر هم بتواند هر چه تلخون بخواهد برایش خواهد داد. تلخون تا نیمشب مهلت خواست. نیمشب زن تاجر کار دیشبی را از سر گرفت، و هنگامی که از در بیرون رفت تلخون پا شد فنجان را از گنجه درآورد پر را به آب زد، آب را به گردن و سر تاجر کشید. کمی بعد تاجر عطسه‌ای کرد و بیدار شد. گفت: زن توئی؟ تلخون گفت: نه، من هستم. زنت رفته‌است پیش فاسقهایش، گردنت که درد نمی‌کند؟ مرد تاجر گفت: نه! بعد تلخون دست او را گرفت و بر سر همان قبر برد. داخل شدند و در گوشه‌ای به تماشا ایستادند. مرد، که زن خود را دید هفت قلم آرایش کرده و بهترین لباسش را پوشیده و برای چهل حرامی سبیل از بناگوش در رفته می‌زند و می‌رقصد، سخت غضبناک شد. خواست به جلو رود و با آنها دست به گریبان شود. تلخون او را مانع شد و گفت که بهتر است بروند آدمهای زن را خبردار کنند تا آنها هم به چشم خود خیانت زن را ببینند. بعد به کمک آنها حرامیان و زن را بکشند. همین کار را هم کردند.

    آن وقت تاجر خواست تلخون را به زنی بگیرد. تلخون نگاه کرد و فقط گفت: نه! بهتر است به جای همه اینها آن فنجان و پر توی آن را به من بدهی. تاجر آنها را به تلخون داد. تلخون از تاجر خواهش کرد که او را ببرد و در بازار برده فروشان به قیمت یک چکه اشک چشم و یک قطره خون دل بفروشد. تاجر هر قدر خواست او را در خانه نگهدارد نشد که نشد. سرانجام دست تلخون را گرفت و به بازار برده فروشان برد.

    تلخون بالای سکوی بلندی ایستاده بود. جماعت خریداران از جلو او می‌گذشتند و محو تماشایش می‌شدند. اما او، تلخون، گوئی این همه را نمی‌دید یا می‌دید و اعتنائی نمی‌کرد. پیش خود به آدمهائی که علاج دردشان پیدا شده بود فکر می‌کرد. می‌گفت که چطور خواهد توانست حالا که علاج دردش را پیدا کرده‌است بالای سر مراد خودش برسد و او را زیر درخت سیب ببیند. کاش این کار را می‌توانست. اگر بالای سر او می‌رسید دیگر کار تمام می‌شد. اندوهی دلش را فرا گرفت. فکر کرد «ای کاش می‌توانستم، اما نمی‌توانم...آه چه بد!» و این آه از نهادش برآمده بود. در حال چشمش به آه افتاد که به او نزدیک می‌شود. به مرد تاجر گفت: مرا به او بفروش. آه نزدیک شد. معامله سر گرفت. تاجر تلخون را به قیمتی که خریده بود، یک چکه اشک چشم و یک قطره خون دل، فروخت و به خانه رفت.

    تلخون گفت: آه توئی؟ آه گفت: بلی منم. تلخون گفت: هنوز هم دراز کشیده است؟ آه گفت: بله. تلخون گفت: مرا بالای سرش ببر! آه او را به همان باغ برد. باغ به همان حالت پیشین بود. منتها همه چیز در همان حال که بود، ایستاده بود، خشک شده بود. حتی برگ درختی هم تکان نخورده بود. مرغان وسط هوا یخ زده بودند، پروانه‌ها روی گلها؛ و جوان زیر درخت سیب دراز کشیده بود.

    آه گفت ده سال است که آب از آب تکان نخورده، ده سال است که مرغی نغمه نخوانده، ده سال است که پروانه‌ای پر نزده، ده سال است که درختی جوانه‌ای نزده، ده سال است که تری و طراوت از همه چیز رفته، ده سال است که جوان زیر این درخت دراز کشیده، ده سال است که خونش منجمد شده، ده سال است که دلش نتپیده...

    تلخون با تلخی گفت: آه راست می‌گوئی!

    بعد پر را به آب زد، آب را به کمر جوان کشید. جوان عطسه‌ای کرد و بلند شد.

    تلخون چرا مرا بیدار نکردی؟ مثل این که زیاد خوابیده‌ام.

    تلخون گفت: تو نخوابیده بودی، مرده بودی. می‌شنوی؟ مرده بودی... ده سال است که غمت را می‌پرورم.

    تبریز ششم اردیبهشت هزار و سیصد و چهل _ صمد بهرنگی



  • کلمات کلیدی :

  • <      1   2   3   4   5   >>   >

    [ خانه | ایمیل |شناسنامه | مدیریت ]

    ©template designed by: www.persianblog.com