شب نوشتهی 27/5/86
×××
خدایا متاسفم
از چیزی که هستم!
از موجود ناشناختهای که بهش تبدیل شدم...
از اینکه باید جور دیگهای باشم و
متاسفم که این جوریام!!!
تاسف مشکلی رو حل نمیکنه!میدونم. دیشب ساعت یک، وقتی داشتم قهوه میخورم(قسم میخورم که این قهوه نماد روشنفکری مزخرف و احمقانهی این روزها نیست) و کتاب میخوندم (قول، اثر فریش دورنمات ، و خیلی هم خوشم اومد ازش) خودم هم اینو فهمیدم. ــآره. دقیقا همون وسط بود که اینو فهمیدم و محکم با کف دست زدم روی پیشونیم ــ اما به من بگو باید چه کار کنم؟ هزار بار برگشتم و صدهزار بار دوباره به همون راه ادامه دادم.
برای خودم متاسفم که لا به لای بخش غیر انسانی دنیای آدمها بدجور دارم دست و پا میزنم...
برات متاسفم تلخون... و شک نکن که این تاسف دیگه مشکلی رو واست حل نمیکنه ... شک نکن!