گاهی وقتا ،وقتایی که ناآروم ام، از بیرون به خودم نگاه میکنم و یه بچهی کوچیک میبینم.یه بچهی کوچیک که ترسیده...یه گوشهای تنها نشسته،زانوهاش رو بغلش گرفته... اون واقعاً ترسیده...
شاید میترسه تو دردسر بیفته.به نظر تو از دردسری که هنوز اتفاق نیفتاده میترسه یا از دردسری که خودش مسبباش بوده؟ به هر جهت اون یه بچه است.خیلی کوچیکه. تو میبینیاش.حتماً تحت تأثیر قرار میگیری.دلت براش میسوزه.چرا نمیری جلو؟چرا سرش رو بلند نمیکنی؟
جلوش زانو میزنی و به چشمهاش خیره میشی...خیلی آروم از زمین بلندش میکنی،بغلش می کنی...
نگاش کن...این بچه واقعاً ترسیده.ببین چه جوری با دو تا دستاش پشت گردنت رو محکم گرفته و سرش رو توی شونههات پنهان کرده.تو چرا داری میلرزی؟شونههای توئه که داره تکون میخوره؟ صبر کن ببینم...نه...اونه که داره گریه میکنه.اول بی صدا.. بعد.یواش یواش صدای هق هقاش همه جا رو میگیره.پیرهنت از اشکاش خیس شده... دستت رو روی سرش بکش.آرومش کن. اون فقط یه بچه است. به نظرت چرا این قدر دردناک گریه میکنه؟ این گریه شبیه گریهی بچه ای نیست که از دوچرخهاش افتاده و زانوش زخمی شده،شبیه گریهی بچهای نیست که مامانش اسباببازیای که میخواد رو براش نمیخره...شبیه گریهی بچهایه که توی روز روشن وسط یه خیابون شلوغ گم شده.حتی شبیه گریهی بچهای نیست که خودش راه رو گم کرده.مثلاً موقع برگشت از بقالی در حالی که همهی حواسش به بستنی توی دستاشه،اشتباهی به جای کوچهی خودشون رفته باشه کوچهی بغلی و از ناآشنایی محیط یکهو بزنه زیر گریه.گریهاش شبیه گریهی بچهایه که توی روز روشن وسط یه خیابون شلوغ دستش از دست بزرگترش بیرون اومده و هر چی چشم میچرخونه بزرگترش رو نمیبینه. فکر میکنی همراهش کی بوده؟شاید پدر یا با احتمال بیش تری مادرش.
اولش سعی میکنه مثل آدم بزرگها باشه.جلوی بغضش رو میگیره و تمام توصیههای مربی مهدش رو به خاطر مییاره.مربیاش گفته بود اگه یه وقت گم شدن نباید از جاشون تکون بخورن...اما اون که نمیتونه سر جاش وایسه چون مردمی که به سرعت و بی توجه از کنارش رد می شن مدام بهش تنه میزنن.خوب اطرافش رو نگاه میکنه.حتی لباس چند نفر که از کنارش رد شدن رو هم به خیال اینکه بزرگترش برگشته میگیره اما خیلی زود میفهمه واقعیت چیز دیگهایه...اون تنها مونده.
بین این همه آدم بزرگ اون خیلی کوچولوئه.کسی صدای گریهاش رو نمیشنوه.اما تو خوب گوش کن...از صدای هقهقاش معلومه ترسیده.حق هم داره...آدمایی که حضورشون باعث میشد احساس امنیت کنه حالا هیچ کدوم اطرافش نیستن. حساش مثل حس کسیه که شنا بلد نیست و انداختنش توی قسمت عمیق استخر.هیچ چیزی رو پیدا نمیکنه که بهش چنگ بزنه.دستش به هیچ وسیلهی نجاتی نمیرسه.همه جا فقط آبه.پاهاش به زمین نمیرسه.ترسیده ...اون فقط یه بچه است.
حواست هست؟دیگه صدای گریهاش نمیاد.سرش رو آروم از روی شونهات بلند کن.آخـــی.خوابیده...چشماشو.از بس گریه کرده قرمز شده.ولی شمردهتر نفس میکشه.
اون فقط یه بچه است.به نظرت چی باعث شده این جوری به گریه بیفته؟ فکر نکنم ما بتونیم براش کاری کنیم.چه قدر دیگه میخوای بغلش کنی؟ بالاخره که از خواب بیدار میشه و میفهمه تو اون کسی نیستی که گمش کرده.بعد حتماً دوباره میزنه زیر گریه.
.
.
.
بیا...یواش...یواشتر.بذارش روی این تخت.آروم...مراقب باش بیدار نشه...آهان خوب شد.حالا این پتو رو هم روش بنداز.بیدار نشهها...خوبه... نگاش کن چه قدر معصومانه خوابیده.خودش رو جمع کرده و داره انگشتش رو میمکه.
هر دو مون میدونیم دیر یا زود بیدار میشه و میفهمه ما همونایی نیستیم که اون منتظرشونه.حتماً بعدش دوباره گریه میکنه...ولی من مطمئنام یه جایی وسط گریههاش میفهمه این زندگی واقعیه.همینقدر ترسناک.همین قدر ناامن.همین قدر بیرحم.ایراد نداره...هنوز که وقت داره.هر چی دیرتر این حقیقت رو بفهمه بهتره.پس بذار بخوابه...بیا بریم..بیا.
***
گاهی وقتا ،وقتایی که ناآروم ام، از بیرون به خودم نگاه میکنم و یه بچهی کوچیک میبینم.یه بچهی کوچیک که ترسیده...یه گوشهای تنها نشسته،زانوهاش رو بغلش گرفته...اون واقعاً ترسیده...