این روزها داغونم
.
.
.
مدام به موجودی ـ که حتی صفت «حیوان» هم توصیفاش نمیکند ـ فکر میکنم ...به این که وقتی داشته 4 چرخ ماشینش را از روی آدمی که وسط خیابان افتاده رد میکرده از شنیدن خرد شدن استخوانهای آن آدم چه حسی پیدا کرده...
و به آدمهایی فکر میکنم که دیگران را «گوسفند» یا «گوشدراز» فرض میکنند...
و البته به «گوشدرازها» و صدالبته به «گوسفندها» هم فکر میکنم...