خدا*
پیش نوشت:!!!این پست به شدت پراکنده است و هیـــــــــــــــــــچ کـــــــــــــــدوم از بخشهاش با بقیه،کوچکترین ارتباطی نداره
***
- دو سه روز پیش از روی اتفاق یک کتاب انجیل را در خانهی آشنایی دیدم و از روی کنجکاوی قرضش گرفتم.من از قرآن چیز زیادی نمیدانم ...و خب از انجیل هیچی نمیدونم.
دقیق نمیدونم سیستمش! چه جوریه.فرق عهد عتیق و جدیدش چیه!نمیدونم علت اسمگذاری بخشهای مختلف این انجیل عهد جدید (هزارهی نو) که پیش منه چیه و مثلاً یعنی چی که اسم یک بخشش هست انجیل متّی و یکی دیگه هست انجیل لوقا و خب از این «نمیدونم» ها خیلی بیشتر توی ذهنم دارم و امیدوارم توی یه تحقیق جمع و جور بتونم جواب «نمیدونم»هام رو پیدا کنم.من فقط میدونم خوندن این کتاب برای من تبدیل به یک تجربهی بی نظیر شده.این کتاب پر از قصه است انگار...
من با همین مطالعهی خیلی خیلی خیلی اندکی که قرآن دارم و این مطالعهی واقعاً واقعاً واقعاً واقعاً واقعاً ناچیزی که توی این چند روز از انجیل داشتم (من حتی نصف انجیل متّی رو هم نخوندم) میخوام به خودم اجازه بدم و یه چیزی بگم:
تو همین چند صفحهای که از انجیل خوندم یه عالمه آیات مشابه با قرآن توش دیدم.(دقت کنید که من نه از قرآن چیز زیادی میدونم نه از انجیل ها!و باز هم دقت کنید که من دنبال این آیات مشابه نمیگشتم بلکه این آیات اینقدر به هم شبیه بودند که من ناخودآگاه متوجه این همه شباهت میشدم)
اینجا به عنوان شاهد فقط یکیش رو مثال میزنم:
«هیچ کس دو ارباب را خدمت نتواند کرد،زیرا یا از یکی نفرت خواهد داشت و به دیگری مهر خواهد ورزید، و یا سرسپردهی یکی خواهد بود و دیگری را خوار خواهد شمرد...»انجیل متّی- 24:6 (امیدوارم این شکلی آدرس انجیل رو دادن، شیوهی درستش باشه!)
خوندن این آیه در انجیل منو دقیقاً به یاد این آیه قرآن انداخت:«خداوند مثالی زده است: مردی که مملوک شریکانی است که درباره ی او پیوسته با هم به مشاجره مشغولند و مردی که تنها تسلیم یک نفر ا ست.آیا این دو یکسانند؟..» سوره زمرـ آیه 29
اینها رو نوشتم تا از شما 2 تا سوال بپرسم.
اول: چیزی که ما از مسیحیت میدونیم دقیقاً مطابق با چه تصویریه؟
شاید خندهدار باشه ولی من به شخصه همیشه از انجیل میترسیدم.یعنی حتی اولین روزی که کتاب رو قرض گرفته بودم همش حس میکردم یه موجود شیطانی الان اطراف من میپلکه! بعدش خیلی فکر کردم چرا من حس ترس داشتم نسبت به این کتاب و یادم افتاد که چند تا از فیلمهای ترسناکی که دیده بودم یک جورهایی به کلیسا و کشیش و انجیل و اینها ربط پیدا میکرد.!
خوندن انجیل یک تصویر ذهنی دیگر من رو هم عوض کرد و اون این که تعالیم مسیحیت خیلی منطبق با شخصیتهای فیلمهای هالیوودی نیست!(من به طور پیش فرض همیشه این رو تو ذهنم داشتم که تمام این کاراکترهای فیلمهای آمریکایی مسیحی هستند و خب یه جورایی نماینده دینشون هستن دیگه)
این تصویرهای غلط از اصل مسیحیت باعث شده من دید خیلی روشن و واضح و مثبتی به مسیحیت و بقیه چیزهای مرتبط باهاش نداشته باشم.اما سوال دوم: چیزی که غیر مسلمانها راجع به اسلام و قرآن و اینها فکر میکنند مطابق با چیه؟ با طــالبان؟ افغانستان؟ ایــــران در این اواخر؟ با ســـــنگسار؟ اعدام؟ با قدرت طلبی؟ تـــــروریسم؟ فیلم «بدون دخترم هرگز»...
منظورم رو رسوندم؟
انجیل آنها و قرآن ما هر دو مهجورند...شاید این ماییم که قرآن را به آتش کشیدهایم...شاید آنها هم به شیوهی خودشان انجیلشان را به آتش کشیدهاند.
- امروز وسطمین! روز سال بود (از صبح ساعت 9 من این موضوع رو:که" 182 روز از سال 89 گذشته و 182 روز مونده.پس امروز وسط ساله" تا همین الان بیشتر از 10 بار اینور اونور شنیدم) و من توی امروز کلی خوشحال بودم.یه "دوست" دارم که برای من یکی از اون معدود دوستای معمولیه!دوست معمولی برای من بهترین دوسته.دوستی که هر وقت شادی و غصه داری شک نداری اونی که میتونی بهش زنگ بزنی اونه.دوستی که باهاش تعارف نداری.دوستی که حد و مرزهای دوستیات باهاش مشخصه.دوستی که با همه تفاوتهای رفتاری که باهاش دارید با هم راحتید.با هم کنار میاید...من و این دوست معمولیِ بهترینم، امروز برای چندمین بار توی این تابستون همدیگه رو دیدیم.میخواست یه کیف از منوچهری بخره و خواست که منم باهاش برم.کلی راه با هم رفتیم.حرفای معمولی زدیم.خاطره تعریف کردیم.شکلات خوردیم. دست همدیگه رو گرفتیم و مثل بچههای دبستانی هی دستامون رو تاب دادیم.توی کتابفروشیهای دست دوم عــــــــــــاشقانه کتابها رو زیر و رو کردیم.گشت زدیم . کتاب خریدیم.کیف خریدیم .به غرغر پیرزنهای اتوبوس خندیدیم...
دوست خوب معمولی من هیچ وقت بهت نگفته بودم که پارسال همین موقعها چـــــــــــــــه قدر حس متناقض داشتم.چـــــــــــه قدر خوشحال بودم که رشتهی خوبی توی یه دانشگاه خوب قبول شدی و چـــــــــــــــه قدر غصه داشتم که چرا تو که یکی از اون معدود دوستای معمولیام بودی،تو که واسم واقعاً یه دوست معمولی کمیاب بودی میری یه شهر دیگه...خـــــــــــــیـــــــــــلی خوشحالم که وسطمین! روز سال، پنجمین دفعهی طولانی خوب دوست داشتنی ای بود که من توی این تابستون دیدمت و باز هم با هم خیابونهای تهران رو گز کردیم و جاهای جدید کشف کردیم!
- چند روز قبل با همون دوست معمولی ذکر شده در بخش قبلی (و یک دوست خیلی خوب دیگه) رفتیم نمایشگاه نوشتافزار.عین بچهها از دیدن مدادرنگی و خمیر بازی و خودکار و دفتر و جامدادی ذوق کردیم .تا حدی که من دلم خواست که کاش کنکوری میبودم و یکی از این کتاب تست خوشگلهای گاج انتظار میکشید تا من برم گزینههاش رو پر کنم...
جو اونجا غیر از این آرزوی عجیب روی من یه تاثیر دیگه هم داشت و باعث شد بعد از کلی کلنجار با خودم یه جامدادی که شکل یه گوسند سفید تپل با موهای خوشگل پاپیون زده و دست و پای آویزونه خریدم.عین این جامدادی (و سایر مدل هاش از جمله یه گاو خوشگل سفید و سیاه و یه الاغ احمق گیج دوست داشتنی و...) رو هر روز تو راه دانشگاه میدیدم.کلی با بچههای دانشگاه مسخره بازی درآوردیم که فرض کنید ما الان یه چنین چیزی بخریم و وسط کلاس استاد بخواد یه مداد ازت بگیره و تو یه چنین موجودی!!! رو از کیفت بکشی بیرون ... اما من اون روز توی نمایشگاه زدم زیر همهی این حرفا و یه دونه جامدادی گوسفندی خریدم و شدیداً تصمیم دارم بدون ترس از حرف مردم!بیارمش دانشکده.لطفاً از این عمل من حمایت کنید
- ساعت خوابم 180 درجه تغییر کرده.یعنی بعد از 5 سال شببیداری خودم هم باورم نمیشه که درست بعد از اتمام ماه رمضون امسال (که هر روزش بدون استثنا تا خود سحر بیدار بودم) یکهو من شدم آدمی که رأس ساعت 10:30 شب دیگه اصلاً نمیتونم چشمامو باز نگه دارم و میرم لالا! از اون طرف ساعت 6 نشده بیدارم!یعنی بیدارما!هوشیار.قبراق!
مطمئن نیستم این تغییر ساعت دائمی بمونه.مطمئن نیستم این تغییر ساعت بدنم رو دوست دارم یا نه.فقط همه چیز این تغییر ناگهانی واسم خیلی خیلی عجیبه!
· بارون بارید