سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
 تعداد کل بازدید : 140138

  بازدید امروز : 1

  بازدید دیروز : 8

شب نوشته‏های تلخون

[ خانه | ایمیل |شناسنامه | مدیریت ]

 

 

لینک دوستان

 

درباره خودم

شب نوشته‏های تلخون
تلخون
هر کی خوابه خوش به حالش/ما به بیداری دچاریم.

 

لینک به لوگوی من

شب نوشته‏های تلخون

 

حضور و غیاب

یــــاهـو

 

بایگانی

شب‏نوشته‏های 85
شب‏نوشته‏های 86
شب‏نوشته‏های 87
شب‏نوشته‏های 88
شب‏نوشته‏های 89

 

اشتراک

 

 

بدعت ها در عزاداری ائمه

نویسنده:تلخون::: جمعه 85/11/6::: ساعت 6:8 عصر

به نام خدا

چه تاخیر طولانی ای... دلم برای تلخون تنگ شده بود.

***

عزاداری به شیوه مدرن!

من همیشه در مورد عزاداری برای ائمه با خودم درگیر می شدم. از نظر قلبی نمی تونستم نپذیرمشون ولی از نظر عقل و منطق به نظرم این جور عزاداری ها یه جاش لنگ می زد. و چون نمی فهمیدم کجاشه که ایراد داره فکر می کردم مشکل از ایمان منه. تا همین 5 شنبه که فهمیدم تا به حال در اشتباه نبودم. یه جای کار واقعا لنگ می زد...

 5 شنبه یه سی دی دیدم که توسط طلاب حوزه علمیه قم تهیه شده بود. سی دی راجع به بدعت گذاری ها در مراسم عزاداری بود. و همه حرف ها با سند و مدرک عینی مطرح شده بود.

توی یه بخشی از سی دی راجع به مساله برهنگی توی عزاداری صحبت شده بود و البته  ذکر کرد که حکم مراجع تقلید در نهی این مساله است.

اما جایی که بیشتر از همه برای خودم جالب بود مربوط به مداحی ها بود. اگه خودم نمی دیدم باور نمی کردم که اون مداحی که روزی چند بار از طریق تلویزیون برنامه هاش پخش می شه و تبلیغات مراسمش مدام دیده می شه این قدر راحت کفر بگه. مداحان مذکور( که متاسفانه من الان اسم همه شون رو به خاطر ندارم و ترجیح می دم یا اسم همه رو بگم یا هیچ کس )  دقیقا عین عبارات زیر رو به کار می بردن:

+حیدر... توی خالق آسمان و زمینی.

+حیدر. روزی ده ماسوایی. حیدر

+ من مست مستم. حیدر پرستم.

+لا اله الا محمد(نیست خدایی جز محمد)

+لا اله الا علی

+لا اله الا فاطمه

و خیلی چیزای دیگه که متاسفانه حافظه ام یاری نمی کنه...

(در این موارد آیت الله مکارم شیرازی گفتن که اگر مداحی این جمله رو ذکر کرد کافر شده و مثلا باید استکانی رو که باهاش آب خورده شست.)

جالب تر از همه اینا روشنگری طلاب در ذکر این مسائل بود. چون موقع پخش این مداحی ها نه تنها چهره مداحان مشخص بود بلکه اسماشون هم زیرنویس می شد.

یا مواردی که مداحان برای موسیقی مداحی شون از موسیقی ترانه های عاشقانه پاپ استفاده می کردن. اول اون قسمت از اون ترانه اصلی با اسم خواننده پخش می شد و بعدش مداحی که روی اون ترانه صورت گرفته بود:

آهنگ های شادمهر عقیلی،اندی،منصور،فریدون و ... که روش سروده ای در مدح ائمه گذاشته بودن.( دقت کنید که قضیه رد کردن موسیقی پاپ یا حتی خود این آهنگ ها هم نیست. بلکه موضوع اینه که چرا برای مدح مقام والای ائمه از موسیقی چنین ترانه هایی استفاده می شه که  اگر خیلی روشنگرانه باشه در مدح معشوقه خواننده و ترانه سرا است.)

یا مداحانی که موقع مداحی در مولودی ها، حرکاتی رو انجام می دادن که بی شک چیزی جز رقص نبود.

یک مداح بود که برای امام رضا (ع) خونده بود و کلیپ هم درست کرده بود. من به شخصه اگر تصویر حرم امام رضا رو در پشت خواننده نمی دیدم امکان نداشت بفهمم این یه مداحیه. چون جناب مداح  در حالتی مداحی می کرد که خواننده های قدیمی زن مثل: هایده و حمیرا ، خوانندگی می کردن. و البته کنار دستش یه بنده خدایی هم داشت ارگ می زد. جالب اینجا بود که حتی از روی متن اشعار هم نمی شد فهمید این شعر در مدح ائمه است.

در رابطه با این قضیه آیت الله خامنه ای نکته خیلی جالبی رو اشاره کردن. می گفتن برای چی توی مداحی ها به جای بالا بردن معرفت مردم، راجع به رنگ چشم و حالت ابرو و قدرت دست و بازوی اون بزرگواران حرف می زنن. مگه حضرت عباس(ع) رفت شهید شد که بعدا ما بگیم چه چشم و ابروی قشنگی داشتی؟ یا مگه اصلا آدم خوشگل توی خیابون کمه؟ مگه کم هستن افرادی که می رن پرورش اندام؟ خب بریم از قدرت بازوی اونا هم حرف بزنیم.

از نکات جالب دیگه آلات موسیقی ای بود که توی بعضی مداحی ها استفاده می شد و من قبلش فقط توی کنسرت خواننده ها دیده بودم.

اشارات جالبی هم به فلسفه عَلَم و تمثال ها شده بود. اینکه عَلَم چه قدر شبیه به صلیبه و اینکه منشا پیدایش تمثال ها بی ربط به مجسمه حضرت مریم و عیسی(ع) در کلیساها نیست. و زرق و برق و مجسمه های روی علم ها که بی شباهت به بت های دوران جاهلیت نبودن.

البته کنار این قضایا چند تا برنامه ماهواره ای رو هم نشون داد که مجریان به شدت به ائمه( خصوصا امام حسین (ع) ) توهین می کردن. هرچند خودم معتقدم به اون افراد ایراد چندانی وارد نیست. چون درک و معرفتشون در همین اندازه است و از اول هم با نفی این اعتقادات بزرگ شدن ولی وقتی می بینم مداح مشهوری که اسمش همیشه کنار اسم برنامه های دینی هست اون جوری کفر می گه و عنان اختیار خودشو از دست می ده و هیچ مخالفت جدی ای هم با ادامه حضورش توی مراسم عزاداری و مولودی ائمه صورت نمی گیره، بدجوری شاکی می شم.

دوست داشتم صمیمانه از مسئولین تهیه چنین مستندی  تشکر کنم.خصوصا به خاطر بی پرده بودنش. و دوست دارم ازشون بپرسم با همه این ها چرا هنوز که هنوزه هیچ منعی در اجرای این برنامه ها دیده نمی شه و تشویق هم صورت می گیره؟

هیئت ها, عَلَم ها،تمثال ها، مداحی های آنچنانی... هنوز هم پابرجاست!

(اسم اون سی دی که من دیدم آسیب شناسی عزاداری بود. اگر اطلاعات بیشتری در مورد چگونگی تهیه اون سی دی پیدا کردم حتما توی وبلاگ می ذارم)



  • کلمات کلیدی :

  • خودت را بکش...همین حالا!

    نویسنده:تلخون::: چهارشنبه 85/8/17::: ساعت 3:34 عصر

    خودت را بکش...همین حالا!

    به نام خدا

    زندگی چیز عجیبیه!فهمیدن این مساله اصلا سخت نیست.چون همه مون باهاش درگیریم.

    ولی درک اینکه بعضی ها چرا ترجیح می دن از این چیز عجیب فرار کنند یا شرشو کم کنن خیلی سخته.

    از خودکشی حرف می زنم...

    شاید خیلی اغراق نباشه اگه بگم توی یه برهه ای از زمان_وقتی فشار زیادی رو متحمل می شیم_همه مون به خودکشی به عنوان یه راه در رو(و نه راه حل) فکر کردیم.ولی اینکه چه قدر برای جامه‌ی عمل پوشوندن بهش اقدام جدی کردیم،...الله اعلم!

    به عنوان کسی که خودش هم توی یه دوره ای خیلی به این قضیه فکر می کرده_البته من نسبت به سایر افراد ی که چنین فکری می کنن خیلی بچه بودم...شاید دو سال آخر دبستان یا اول راهنمایی_ به این نتیجه رسیدم که تقویت باورهام تنها چیزی بوده که نجاتم داده.

    البته این باورها فقط اعتقادات دینی نیست.حتی کافیه فرد باور کنه که توی خونوادش پذیرفته شده است.یعنی دقیقا عکس همون باوری که باعث شده فکر خودکشی کنه رو باید توش تقویت کرد...

    اینکه اصلا چرا از خودکشی حرف می زنم به خاطر زیاد شدن اقدام به این عمل توی اطرافیانمه.اگه بخوام یه محدوده سنی بگم دقیقا دوره دبیرستان و شاید یه تعداد معدودی هم راهنمایی...

    ***

    به این مکالمه100% حقیقی بین من و دو نفر دیگه توجه کنید:

    .

    .

    .

    س:فهمیدی پ چی کار کرده؟

    من:چی کار کرده؟

    س:خودکشی.

    -پ آستینش را بالا می زند و متوجه زخم نسبتا عمیقی روی رگ دستش می شم

    من(با بهت غیر قابل توصیف):چـرا اون وقت؟

    پ:می دونی چیه.از دست بابام.هی بهش می گم برام گوشی بخره،هی امروز فردا کرده آخرش برگشته می گه تو اصلا موبایل می خوای چی کار؟خسته‌ام کرده از بس الکی حرف زده.تازه سیم کارتش رو هم خودم خریدم.

    من:همین؟

    تا آخر وقت با هیچ کس حرف نمی زنم.شاکی شده‌ام از آدمهای اطرافم!!!

    برگشت:

    پ دارد با آب و تاب شیوه خودکشی ناموفق و دردآورش با "ژیلت" را تعریف می کند. اون قدر با این جور آدم‌ها برخورد داشته‌ام که بفهمم کی می خواد جلب توجه کند و کی واقعا توی زندگیش به گره کور برخورد کرده...

    پ_که یک سال هم کوچکتر از من است_جز گروه اوله.البته چاشنی حماقت رو هم به اون حرکتش اضافه کرده

    ***

    هفته بعد

    س:پ دوباره خودکشی کرده.

    من حتی سرم رو هم بالا نمی گیرم تا نگاهش کنم.خودش شروع می کند به توضیح.لا به لای حرفهایش می فهمم این بار برای جلب محبت دوست پسرش این کار را کرده.البته این بار با قرص.

    و پسر مذکور هم برای اینکه مبادا دوست دخترش تنها بماند همزمان اقدام به خودکشی می کند.

    اینکه چه طور زنده مانده اند بماند.

    سکوت می کنم.فقط به مادر دختر فکر می کنم که چه طور متوجه شده دخترش در عرض دو هفته دو بار خودکشی کرده و باز هم هیچ کاری نمی کند جز سخت گیری بیشتر برای رفت و آمد دخترش!!!!!!!!!!!!

    جدا تاسف می خورم.حتی مادر هم دخترش را جدی نگرفته.البته تا وقتی جنازه اش را نبیند...

    *بچه ها شوخی شوخی به قورباغه ها سنگ پرت می کنند و قورباغه ها جدی جدی می‌میرند...

     



  • کلمات کلیدی :

  • شک

    نویسنده:تلخون::: چهارشنبه 85/7/5::: ساعت 3:19 عصر

    یا قاضی الحاجات

    *آدم بعضی وقتا فقط به خاطر دیگرانه که نای نوشتن پیدا می کنه

    **گاهی وقتا آدم بهونه های 5 سالگی اش را تازه توی 15 سالگی پیدا می کنه

    ***آدم گاهی اوقات از انتظار یه اتفاق،ته ِ کاسه ی امیدش را هم سوراخ می کنه، ولی انگار که نه انگار!

    ****تلخون عاشق سرماست.در عین حال عاشق اینه که سرش حسابی گرم باشه. هیچ چی مثل پایان این تابستون خفقان آور باعث آرامشش نشد.هزار بار شکر.

    ###############################################

    آدم شک می کند به گذشته؛

    به کرده هایش.

    گاهی آدم باید همه شجاعتش را جمع کند و از خودش بپرسد:

    یعنی تا حالا همه دنیا سرم شیره مالیده اند؟

     و بعد با اطمینان جواب بدهد:

    بـــــــــــــــــــــــــــــــــــلـــــــــــــــــــــــه

    آدم شک می کند به خوب و بد؛

    آدم معیارهایش را لا به لای این همه ترازو گم می کند؛

    آدم حتی ترازوی خودش را هم لا به لای این همه جنس گم می کند.

    آدم تردید دارد به آموخته هایش.

    آدم شک می کند

     و آن گاه،

    گم می شود...

    گم می کند...

    05/05/1385

    ###############################################

    من که می دونم،الان هر کس بخواد به این نوشته نظر بده شروع می کنه به نصیحت. که آره غصه نخور و خدا هست و ... یا اینکه نوشته را صد در صد فلسفی می کنه: گاهی اوقات شک بهترین راه رسیدن به ایمانه... (البته آشناها که هیچی، ولی غریبه ها که نظر می دن اکثرا این طوری اند.خدا را شکر غریبه هم که زیاد توی وبلاگ ما سر و کله اش پیدا نمی شه.پس نتیجه می گیریم کلا این قسمت آخر را الکی نوشتم)

    فقط یه یادآوری برای هر کسی که گذرش از کنار "تلخون" رد می شه

    تلخون هر چی می نویسه راسته،هر چی می نویسه از واکنش های خودشه در برابر حوادث،همه نوشته هاش چکیده ی خودشه،ولی این دلیل نمی شه که تا از مرگ نوشت همه فکر کنن که لابد افسرده است.تا از نا امیدی نوشت بگن لاید عاشق شکست خورده است،تا از خدا نوشت بگن لابد فرشته بی گناهه. نوشته ها هر چه قدر هم از خود خود خودم در اومده باشن باز عین من نیستن.حس نوشته ام هر چی باشه مال همه عمرم که نیست.یه وقت اگه از دلتنگی واسه از دست رفته هام می نویسم دلیلی بر این نیست که خواب و خوراکم غصه است... خب یه روز آدم از صبح دلش تنگه.یه روز از صبح شاده.چه می دونم!

    بعضی وقتا هم تلخون فقط خودشو جای دیگران می ذاره و فکر می کنه توی اون شرایط چه احساسی می تونسته داشته باشه...اما باز هم هر چی نوشته عین احساس حقیقیش بوده.

    این نوشته هم که تاریخش زیرشه.اون شب،از صبح به همه باورهام شک کردم.تا چند روز هم ادامه داشت.خب حالا که الان دارم توی وبلاگم می نویسمش که دیگه توی اون حالت نیستم.

    *مثل همیشه توضیح دادنم بیش تر از حرف اصلی ام طول کشید...

    والسلام



  • کلمات کلیدی :

  • زجر

    نویسنده:تلخون::: شنبه 85/6/25::: ساعت 10:58 عصر

    به نام خدای ما

    ***

    سکانس اول_سفره شام_پس از اتمام غذا

    یکی از میهمانان رو به مادر خانواده کرده و می گوید:

    خدا پدر و مادر و خواهر شما را بیامرزه.(نه،اشتباه نکنید میهمان اصلا قصد توهین و ناسزا گویی را نداره)

    مادر خانواده:آقا ... ،اگه بخوای ادامه بدی خیلی ها هستن

    مهمان که عمرا کم نمی یاره رو به پدر خانواده :خدا  مادر و خواهر و برادر شما را هم بیامرزه آقا... .

    سکوت

    .

    .

    .

    بغض تمام غذایی را که دختر خانواده خورده غیر قابل هضم می کند.از سر سفره بلند می شود،باید چیزی بنویسد.

    ***

    سکانس دوم_خانه خواهر ناتنی  مادربزرگ فوت شده ی همان خانواده-عید سعید!!! نوروز

    وارد خانه که می شوی خاله ی ناتنی پدر خانواده لباس مادربزرگ خانواده را به تن کرده.دختر خانواده چند صحنه ای را که مادربزرگش را با آن لباس ها دیده به یاد می آورد و می نشیند.

    نوعی حلوای خاص تعارف می کنند  و البته وقتی دختر خانواده دارد با اشتها می خورد،خاله ی ناتنی پدر خانواده می گوید:آبجیم... از این حلواها خیلی دوست داشت.به یاد او پختم_لطفا دقت کنید مادربزرگ خانواده دستکم سه سالی هست که فوت شده-

    دختر خانواده  دارد به یافتن نوعی مایع برای قورت دادن حلوا و بغض با هم فکر می کند.

    بحث خاطره گویی داغ است.خاله ناتنی خاطره 13 به در سال گذشته را یادآوری می کند.تذکر می دهد که موقع خوردن آش همه ی خواهرهای ناتنی لباس های مادربزرگ فوت شده را به تن داشته اند-دختر خانواده لرزه ای را که به تنش افتاده رد می کند-وبعد چند تا خاطره تعریف می کند از خاطرات خنده دار مادربزرگ فوت شده ی خانواده که توی آن 13 به در هم برای خودشان تعریف کرده اند و کلی خندیده اند. دختر خانواده دیگر طاقت نمی آورد .

    رد کردن چند تا بغض درست و حسابی،

    دنبال یک پناهگاه گشتن،

    پیدا نکردن،

    تسلیم شدن،

    ...

    کسی دستمالی به دست دختر خانواده می دهد.

    ***

    سکانس سوم-مهمانی تولد یک دوست

    موقع بازکردن کادوها،وقتی نوبت به مادربزرگ آن دوست می رسد و یک بوسه ی مادرانه تحویل نوه اش می دهد،دختر خانواده به دوستی که کنارش نشسته می گوید:موز خوردم!دستام نوچه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! می خوام برم بشورم.و فرار می کند

    ***

    سکانس چهارم-خونه ی مادربزرگه شادی و غصه داره

    خانه ی مادربزرگ خانواده طبقه پایین خانه ی خانواده ی مذکور است.دختر خانواده از مرگ مادربزرگ به بعد فقط چهار پنج بار به اراده ی خودش آن جا رفته و هر بار وقتی رفته که پدربزرگ نباشد.نشسته توی اتاق ها و خاطراتش را دوره کرده.گریه کرده. چند بار هم لبخند زده.آمده بالا و سوال بی جواب خواهرش را که چرا چشمات قرمزه با دم دستی ترین دروغ دنیا جواب داده.

    ***

    سکانس پنجم-...

    کاش کسی عبور و مرور خانم های قدکوتاه چادری را از خیابان ها ممنوع می کرد.

    دختر خانواده احمقانه ترین آرزوی عمرش را توی وبلاگش می نویسد

     

    #######################

    پی نوشت:

    من تصمیم ندارم فیلمنامه نویس یا سناریو نویس بشم،ولی به نظرم این نوع روایت برای این دو تا نوشته آخرم از هر نوع دیگه ای مناسب تر بوده.همین

    2-من اینا را نوشتم چون همون طور که توی سکانس اول اشاره کردم باید می نوشتم.امیدوارم تجربه مشابه مال من نداشته باشید.وقتی که توی عزا و عروسی به خیلا همدلی می زنن کاسه و کوزه دلتو می شکنن.

    آخی

    الهی

    اگه فلان کس-که البته به رحمت خدا واصل شده-الان اینجا بود چی می شد

    چه قدر فلان چیز را دوست داشت

    و مدام از جمعیت-خصوصا در مراسم عزای یه نفر دیگه-صلوات می گیرن برای شادی روح اموات شما.

    و بدتر از همه سکانس دومم بوده.بی رحمانه ترین کاری که باهام کردن.شاید هرگز نتونم ببخشمشون...

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     



  • کلمات کلیدی :

  • چهار سکانس

    نویسنده:تلخون::: یکشنبه 85/6/12::: ساعت 9:53 صبح

     به نام خدا

     

    سکانس اول  آوای خوشی دارد مرگ...

    #########################################

     

    آوای خوشی دارد مرگ...

    و من،

    راستی چرا زنده ام به ته صدای خفه ی ناخوشایند زندگی؟

    (تلخون)

     

    سکانس دوم حسابرسی خداوند؛ به روایت یک گناه کار

    #########################################

     

    گناه هایم را بردم پیش خدا.همه اش را,ریز و درشت.خب از حق نگذریم خیلی سنگین بود.برای همین خیلی بدبختی کشیدم تا کولشان کردم. پاهایم شل شده بود و دست هایم از آرنج لمس شده بود.انگار دیگر هیچ حس دردی در دست هایم نبود.اما دلم که خوش بود.مگر آدم دیگر از این دنیا چه می خواهد,یک دل خوش! من هم که داشتم. برای همین با یک عالمه اعتماد به نفس بلند شدم و گناه هایم را گرفتم دستم و رفتم پیش خدا.رک و پوست کنده هم حرف هایم را زدم.یعنی گناه هایم را ریختم جلوی پایم و گفتم:

    "آخیش!من این گناه ها را آورده ام که شما ببخشی!"

    هنوز کلمه"ببخشی" را تا آخر نگفته بودم که یکهو فرشته ها با هم گفتند:"واااا" خنده شان گرفته بود.توی چشم هایشان خنده را می دیدم.یکه خورده بودند از این همه روی زیاد من و آن همه گناه که کپه اش کرده بودم.می دانستند که خدا بیش تر از این ها را هم بخشیده اما این قدر گناه برای من؛توی این قد و قواره خیلی بود. تازه!آن روز هیچ روز به خصوصی هم نبود که من به بهانه آن، گناه هایم را برای بخشیدن آورده باشم. مثل آن شب ها و روزهایی که خدا به فرشته ها کلید می دهد تا بعضی از درهای رحمت و بخشش آسمان را باز کنند و بعد به آدم ها می گوید این شب ها مخصوص بخشیدن گناه های شماست.نه,یک روز خیلی معمولی بود.درهای ویژه آسمان را باز نکرده بودند. هر کس سر کار خودش بود.همه چیز در آسمان مثل یک روز ساده معمولی ادامه داشت. من بدون هیچ بهانه ای رفته بودم سر وقت خدا. یکی از فرشته ها که مامور وارسی گناه ها بود آمد جلو.مرا با دست کنار زد و جایی را برای نشستن نشانم داد.یک تکه ابر نازک بود که وقتی گناه کار ها رویش می نشستند هی احساس می کردند که الان از هم باز می شود و می اندازتشان پایین.من هم نشستم روی ابر.حواسم به فرشته بود که بالش به گناه های من گیر نکند. او گناه ها را زیر و رو می کرد و سبک تر ها را می گذاشت رو.سنگین تر ها را که می دید اخم می کرد یا یکهو هاله ای خاکستری صورتش را می پوشاند؛اما هیچ چیز نمی گفت چون تصمیم با خداوند بود. یک لیست بلند از همه گناه هایم تهیه شد,شماره خورد,ترتیب پیدا کرد و روزها و ثانیه هایش مشخص شد.لوله کاغذ هی لای بال های فرشته می پیچید از بس که بلند بود. خداوند باید تصمیم می گرفت. نگاهی انداخت به لوله ی بلند بالای کاغذ.از هم بازش کرد.من همه اش را از روی همان تکه ابر سبک حس می کردم.با یک نگاه همه اش را خواند, سبک سنگین کرد.لحظه ای سکوت... و بعد از فرشته پرسید:"5 شنبه بعد از ظهر,25 مهرماه سالی که گذشت یادت می آید؟ گناهش را چرا ننوشته ای؟" فرشته بالهایش را به هم زد و گفت:" گناه نکرد...آن روز را که شما می گویید می خواست گناه کند حتی تا لحظه انجام دادنش رفت. خیلی جلو رفت اما برگشت,یکهو! من آماده نوشتن بودم اما نمی دانم چرا گناه نکرد و یک دفعه بال های من سبک شد. اگر آن روز گناه می کرد سنگین ترین گناهی بود که تا به حال برایش نوشته بودم." هرچه به کله ام فشار آوردم که آن 5 شنبه را به خاطر بیاورم نشد!توی کله ام خالی خالی بود.با صدای خداوند به خودم آمدم که :"به خاطر آن 5 شنبه 25 مهرماه و گناهی که انجام نداد,او را بخشیدم. بگویید برود." چند ثانیه ای بود که ابر نازک بالا و بالاتر می رفت و داشت مرا به طبقه 4 آسمان می رساند.

     (حدیث لزر غلامی)

     

    سکانس سوم خود را ببخش

    #########################################

     

    اگر بخواهیم نخست خودمان را درمان کنیم و شفا دهیم و سپس به جست و جوی رویاهای خود بپردازیم،هرگز به بهشت نخواهیم رسید.

    برعکس،اگر همه چیز را درباره ی خویشتن بپذیریم،حتی هر آنچه که غلط می پنداریم و علیرغم آن خویش را سزاوار سعادت بدانیم، آن گاه است که پنجره ای وسیع را گشوده ایم که از آن عشق می تواند به درون آید.

    کم کم عیب ها و نقص های ما ناپدید می شود؛زیرا کسی که خوش بخت است فقط با عشق به دنیا نگاه می کند و عشق نیرویی است که هر آن چه را که در جهان است اصلاح می کند و حیاتی تازه می بخشد.

    (پائولو کوئیلو_ کتاب:دیدار با فرشتگان)

     

    سکانس چهارم  شقایق

    #########################################

     

    تا شقایق هست،

    زندگی باید کرد...

    (سهراب سپهری)



  • کلمات کلیدی :

  • این جا زمان سالهاست که متوقف مانده...

    نویسنده:تلخون::: دوشنبه 85/6/6::: ساعت 9:11 صبح

    هو القادر

    مرا دردی است اندر دل،اگر گویم زبان سوزد/ اگر پنهان کنم ترسم که مغز استخوان سوزد!

    (نمی دونم کی بوده که حرف دل منو زده)

     

    ***

    بعضی از حوادث منو تا سر حد مرگ می ترسونه،خیلی وقت پیش داشتم توی روزنامه می خوندم که بی گناهی یه مرد سیاه پوست،بعد از 20 سال زندانی بودن، اثبات شد... تصور کنید... وحشتناکه.20 سال دور از خانواده،جامعه و اون هم از بی گناهی!

    یا همین پریروز خوندم که مردی بعد از 6 سال،آب خنک خوردن تونست اثبات کنه بی گناهه!

    6 سال،20 سال یا اصلا یک سال،کی جواب گذر بهترین ثانیه های عمر آدمی را می ده؟اون هم آدم بی گناه!

    فیلمی را چند بار از تلویزیون دیدم_که متاسفانه الان اصلا اسمش یادم نیست_راجع به مردی که پس از سقوط از هواپیما توی آب می افته و تنها کسیه که زنده می مونه... مجبور می شه سال ها و به تنهایی توی یه جزیره خالی از سکنه زندگی کنه... تلاش های اون برای جلب توجه هواپیماهایی که رد می شدن یا کشتی ها،منو دیوونه می کرد...دلم واسش می سوخت.دلم می خواست زار زار گریه کنم برای تنهایی اون آدم. وقتی که بالاخره تونست از اون جزیره نجات پیدا کنه،تمام دنیا براش ناشناخته بود.

    اصلا چرا این قدر راه دور می ریم؟ همین غارنشینانی که زمستون سال پیش کشف شدند! همین بغل گوش خودمون توی ایران.توی عنبر آباد، در میان کوه های پیدن کوئیه! هموطنانی! که سال های سال از تاریخ عقب بودند و هنوز که هنوزه زخم هاشون را با نمک و خاکستر درمان می کردند و از همه عجیب تر اینکه اونا برهنه بودند و با برگ درخت خودشون را می پوشوندند. وقتی که این خبر پخش شد،من داشتم شاخ در می آوردم!مگه ممکنه؟آدمایی که ندونن روزنامه چیه؟(توجه کنید که من نمی گم اونا نمی دونستند تلویزیون یا ماهواره چیه!دارم می گم حتی روزنامه را هم نمی شناختند!) توی اخباری که پخش شد نکته ای بود که توجه منو خیلی جلب کرد؛در میان تمام این غارنشینان فقط دو نفر به شهر رفته بودند که هرگز هم برنگشتند! سرنوشت اون دو نفر چی شده؟ اصلا اونا بعد از اینکه فهمیدند هیچ چی از دنیای خارج نمی دونن،سکته نکردن؟ یا دچار بیماری روانی نشدن؟!!!!!!!!!

    و خبری که دقیقا 5شنبه گذشته پخش شد.دختری که در 10 سالگی دزدیده شده بود و در 18 سالگی از زیر زمین خونه ای که توش زندانی بود فرار کرد!!!تازه کسی که اونو دزدیده بود، آشنا بوده! 8 سال ... فاجعه است.اون هم برای یه دختر.اون هم توی چنین سنی.شما 10 تا 18 سالگی خودتون را به یاد بیارید.توی این 8 سال شما بدون کمک دیگران می تونستید زندگی کنید؟8 سالی که نمی تونه جبرانش کنه... این خبر  را خیلی ناقص شنیدم،اما همون اندازه اش هم مدت ها ذهنم را مشغول کرد.تصور خودم توی اون شرایط غیر قابل قبوله! (خوش حال می شم اگر کسی اطلاعات بیش تری در مورد این دختر 18 ساله داره به من هم بگه.چون من فقط یه اخبار ناقص از تلویزیون شنیدم.می خوام ببینم برای چه گناهی این بلا را سر یه دختر می یارن؟)

     

    نمی دونم چرا از این اخبار می ترسم.واقعا نمی دونم چرا.مثل داستان اصحاب کهف می مونه... یا داستان اون پیامبری(که اگه اشتباه نکنم حضرت داوود (ع) بودند) که سال های سال خوابید و وقتی بیدار شد ...

    انگار این آدمایی که مثال زدم هم خوابند... و وقتی بیدار می شن تازه می فهمن که خیلی وقته خوابیده بودن.

    احساس می کنم ترس ناشناخته ی من راجع به این جور حوادث_حوادثی که سالیان سال آدم را از سایرین جدا می کنه_یه جورایی به من مربوطه.یعنی به نوعی این حوادث را به من مربوط می کنه.

    من حسابی می ترسم!

    3/6/1385

     

     



  • کلمات کلیدی :

  • وارستگی

    نویسنده:تلخون::: یکشنبه 85/5/15::: ساعت 1:38 عصر

    باذن الله

    از زندگی آموختم...

    بزرگ ترین وابستگی ام،بزرگ ترین وارستگی ام را سبب می شود...

    .

    .

    .



  • کلمات کلیدی :

  •    1   2   3      >

    [ خانه | ایمیل |شناسنامه | مدیریت ]

    ©template designed by: www.persianblog.com