سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
 تعداد کل بازدید : 140273

  بازدید امروز : 16

  بازدید دیروز : 33

شب نوشته‏های تلخون

[ خانه | ایمیل |شناسنامه | مدیریت ]

 

 

لینک دوستان

 

درباره خودم

شب نوشته‏های تلخون
تلخون
هر کی خوابه خوش به حالش/ما به بیداری دچاریم.

 

لینک به لوگوی من

شب نوشته‏های تلخون

 

حضور و غیاب

یــــاهـو

 

بایگانی

شب‏نوشته‏های 85
شب‏نوشته‏های 86
شب‏نوشته‏های 87
شب‏نوشته‏های 88
شب‏نوشته‏های 89

 

اشتراک

 

 

آسمان

نویسنده:تلخون::: پنج شنبه 85/4/15::: ساعت 8:20 صبح

به نام خدا

هیچ وقت آسمان را تا این اندازه با خودم یکرنگ ندیده بودم...

دیشب فهمیدم!

 

 

 

 

 



  • کلمات کلیدی :

  • این زمینی ها

    نویسنده:تلخون::: پنج شنبه 85/4/15::: ساعت 8:19 صبح

     

     

    باذن الله

    کسی نمی داند چه قدر وقت داری.

    باید از صفر(0) بشمری به بالا و اگر بلد نیستی،خب اجبارا به پایین.صعود و سقوط را همین بلد بودن شمارش معلوم می کند.

    تا وقتت تمام شود

    شروع کن.

    0

    1

    2

    3

    .

    .

    .

    یا نه

    0

    1-

    2-

    3-

    .

    .

    .

    وقت تمام شد.

    سنگ لحد می گذارند رویت و خاک می ریزند و

    فاتحه...

    این است زندگی این زمینی ها!

     

     



  • کلمات کلیدی :

  • خودکشی

    نویسنده:تلخون::: سه شنبه 85/4/13::: ساعت 8:44 صبح

    به نام خدای خورشید و ماه

    غروب که می شود خورشید از همه کس خسته و فراری؛رگ دستش را می زند و خون فواره می کند روی کوه ها...

    و آسمان می ماند و سرخی گونه هایش از شرم خودکشی ای که به او هم مربوط می شود...

    و ماه،جور خورشید را می کِشد تا هنگام بازگشتش.

    و فردا  هنگام طلوع فجرخورشید مرخص می شود؛ نا امیدتر و سرتر از قبل،بابت خودکشی نافرجام دیروز...

     

     

     



  • کلمات کلیدی :

  • برادر

    نویسنده:تلخون::: یکشنبه 85/4/11::: ساعت 7:11 عصر

    به نام خدا

    همیشه حسرت داشتن برادر داشتم. یک برادر بزرگ تر ...

    هنوز هم دیوونه می شم وقتی یه خواهر و برادر را می بینم که با هم حرف می زنن، هوای همدیگه را دارن یا حتی توی سر و کله ی هم می زنن. یا...

    نخندی ها!من آرزوی نوازش دستان یک برادر را دارم.و دل داری اش بین هق هق هایم.

    حسرتم خیلی هم عجیب نیست... خوب می دانم از کجا نشات گرفته و خوب می دانم که یک دوست خوب!!!!!! هم می تواند جای خالی اش را پر کند.اما کجاست این دوست خوب؟

    بماند که ما عادت نداریم از آنچه داریم راضی باشیم و خوب استفاده کنیم.من هم شکایت نمی کنم از نداشته هایم .فقط "برادر"برایم شده آرزویی دور که...

     

    این شعر را خیلی وقت پیش خوندم و همیشه توی ذهنمه.بدجوری تعبیر به  "خواهر" و "برادرش"  قشنگه:

    "دریا سکوت کرده"

    در یا شده است خواهر و من هم برادرش

    شاعرتر از همیشه نشستم برابرش

    خواهر،سلام!با غزلی نیمه آمده ام

    تا با شما قشنگ شود نیم دیگرش.

    می خواهم اعتراف کنم هر غزل که ما

    با هم سروده ایم جهان کرده از برش

    با خود ببر مرا که نپوشد در این سکون

    شعری که دوست داشتی از خود رهاترش

    دریا سکوت کرده و من حرف می زنم

    حس می کنم که راه نبردم به باورش

    دریا منم!همو که به تعداد موج هات

    با هر غروب خورده بر این صخره ها سرش

    دریا  سکوت کرده و من بغض کرده ام

    بغض برادرانه از قهر خواهرش.

    (محمد علی بهمنی)

    خودم خوب می دونم که معنی این شعر ربط زیادی به آرزوی اول این نوشته نداره اما خب... برای من اون حس را تداعی می کنه...

     



  • کلمات کلیدی :

  • به احترام سکوت

    نویسنده:تلخون::: یکشنبه 85/4/11::: ساعت 7:11 عصر

    به نام خدا

    ...

    به احترام سکوت،خفه خون  می گیرم.

    ***

    مُرده ها را می شناسی؟

    مرده ها،حس هایشان را می سپرند به دست بازماندگان و می روند.

    شادی ها و غم هایشان!و یادشان می رود که از چه چیزهایی دل گیر می شده اند و یادشان می رود که چه چیز خوش حالشان می کرده.غرورشان را از یاد می برند و امیدشان را.

    من را می شناسی؟

    من مرده ام.مـــــــُـــــــــــــــــــــــــــرده.

    من مرده ای هستم که مدام بازمی گردد،چرا که من را به دیار مردگان راه نمی دهند

    می دانی؟ من خیلی فراموشکارم!دلم را مدام این جا و آن جا،جا می گذارم.

    و مرا بدون دل به هیچ گورستانی راه نمی دهند.

    بازگشتم،اما این بار حس هایم را به من بازنگرداندند.اصلا من دیگر حس هایم را پس نمی گیرم...به من یک دل تهی از احساس را برگرداندند و من پذیرفتم.

    من دیگر از توضیح واضحات و تکرار مکررات نمی ترسم.دیگر حتی سو تفاهم هم دل آزرده ام نمی کند.مهم نیست .دیگر هیچ چیز مهم نیست. بعد از همه  ی تجربه هایم به یک بی تفاوتی ترسناک رسیده ام.

     

    مرده که راحت تر سفر می کند... و شاید یک سفر نصیب منِ ... هم شود که تا به حال همه سفرهایم را به خاطر فراموش کاری از دست داده ام.

    اما این بار قسم می خورم که یادم نرود تا سفر بعدی،هیچ جا پا بند نمی شوم.و سفر بعدی که فرا برسد قول می دهم دلم را هم با خودم ببرم

    ***

    خدا می دونه چند تا اسم برای یه وبلاگ جدید به ذهنم رسید،و خدا می دونه که چند تا شو امتحان کردم.همه شون مال کسان دیگه ای بودند... .

    "تلخون" بدجوری خودشو به من وصله کرده.هر فایلی را باز می کنم این اسم ظاهر می شه.

     

    راستی،اینو هر کسی که داره تلخون را می خونه به یاد داشته باشه که فقط در صورتی مجازه تلخون را دوست خودش بدونه که اگه روزی اتفاقی افتاد و دیگه نخواست یا نشد سراغ تلخون بیاد باید به رسم صدا، سکوت را بشکنه و آخر همه ی طناب ها را با "خداحافظی" گره بزنه تا بشه بعدا با دست های گره گشای "سلام" بازش کرد.بی خداحافظی،همه چیز یه گره ی کور می خوره.و من خیلی شاکی می شم از این سکوت ها...خیــــــــــــــــــلی

    ...



  • کلمات کلیدی :

  • گفتگو یا استاد

    نویسنده:تلخون::: پنج شنبه 85/4/1::: ساعت 7:56 صبح

  • کلمات کلیدی :

  • <      1   2   3      

    [ خانه | ایمیل |شناسنامه | مدیریت ]

    ©template designed by: www.persianblog.com