سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
 تعداد کل بازدید : 140141

  بازدید امروز : 4

  بازدید دیروز : 8

شب نوشته‏های تلخون

[ خانه | ایمیل |شناسنامه | مدیریت ]

 

 

لینک دوستان

 

درباره خودم

شب نوشته‏های تلخون
تلخون
هر کی خوابه خوش به حالش/ما به بیداری دچاریم.

 

لینک به لوگوی من

شب نوشته‏های تلخون

 

حضور و غیاب

یــــاهـو

 

بایگانی

شب‏نوشته‏های 85
شب‏نوشته‏های 86
شب‏نوشته‏های 87
شب‏نوشته‏های 88
شب‏نوشته‏های 89

 

اشتراک

 

 

همه چیز از یک نقطه مشترک آغاز می شود

نویسنده:تلخون::: یکشنبه 86/11/28::: ساعت 2:48 عصر

خدا...

××× شب‌نوشته‌ی 27/11

همه چیز از یک نقطه مشترک شروع می‌شود...

 دختر دایی من پزشکی می‌خواند پسر عمویم هم همین‌طور !

دختر دایی من در آرزوی روزی است که یک نفر بهش بگوید امروز مال توئه. هر کاری دلت می‌خواد بکن و دختر دایی من هم تصمیم دارد آن روز فقط تلویزیون ببیند، کتاب بخواند و بخوابد...

پسر عمویم اما چند وقت مانده به امتحانات، یک هفته می‌رود اسکی...

دختر دایی ام می‌گوید ترم چه می‌دانم چندم تازه می‌تواند برود بیمارستان و از اخلاق حسنه‌ی کارکنان بیمارستان نسبت به کارآموزها (انترن؟) آن‌قدر با اشتیاق!!!؟؟؟ تعریف می‌کند که...!!!

پسرعمویم اما از ترم اول بیمارستان می‌رود برای کارهای پرستاری و حتی شیفت شب هم می‌ماند و مهم‌تر از همه حقوق هم می‌گیرد...

دختر دایی‌ام چند هفته یکبار می‌آید خانه‌ی ما و البته این کتاب‌ها از دستش نمی‌افتد...

پسر عمویم اما تصمیم دارد یک ترم مرخصی بگیرد و با 10 نفر از دوستانش برود گردش دور دنیا...

دختر دایی من دانشجوی پزشکی دانشگاه تهران کشور ایران است.

پسر عمویم دانشجوی پزشکی کپنهاک ـ دانمارک...

 

 



  • کلمات کلیدی :

  • تقصیر

    نویسنده:تلخون::: دوشنبه 86/11/22::: ساعت 11:48 صبح

    خدا و سلام

    ×××

    تلخون می‌نویسد دوباره...

    ×××

    شب نوشته‌ی 21 بهمن

    ...

    حوصله‌ی شب بیداری‌های منو دارین دوباره؟ بعید می‌دونم!

     این روزا همش تشنمه. دلم آب نمی‌خواد. فکر یه لیوان آب یخ تشنه‌ترم هم می‌کنه.دلم گیلاس می‌خواد مثلا!.یه عالمه گیلاس شیرین.

    قبلا اگه دلم لک می‌زد واسه اینکه دنیا یه لحظه فقط یه لحظه توقف کنه تا من بهش برسم الان دیگه تمام آرزوم اینه که زودتر بگذره.

    قبلا  ...

    الان...

     

    بعضی اتفاقا توی دنیا هست که نمیشه برای کسی تعریف کرد. قبول نداری؟(به جهنم!)  یعنی مثلا فکر کن آدم یه درد بزرگ،خیلی بزرگ، که خیلی ساله باهاشه رو نتونه واسه کسی تعریف کنه. یعنی می‌دونی هزار و یه بار هم فکر کردی خب شاید حالا بعد از این همه سال بتونم خودم رو از شر این بار سنگین خلاص کنم شاید یکی پیدا بشه که بتونه بهت بگه:

    جونم تقصیر تو نبوده که... تقصیر تو نیست که... اجی مجی لا ترجی...دیدی تموم شد؟ حالا راحت راحت بقیه عمرت رو زندگی کن

    و تو رو واسه همیشه خلاص کن...

     

    بعضی اشتباهات هم هست که مال تو هست و مال تو نیست. هم دامن تو رو گرفته هم خِرِ یکی دیگه رو. یعنی نمیشه صاف وایستاد تو روی طرف و گفت:همش تقصیر توئه... فهمیدی؟ اگه من الان اینجام... این قدر ناامید و بریده از همه چی تقصیر توئه که فلان سال و فلان ماه و فلان روز فلان حرفو زدی یا نزدی...

     

    بعضی از خطاها هم هست که فقط فقط مال توئه. یعنی پای هیچ عامل دیگه ای وسط نیست.اما خیلی راحت،خیله خب! خیلی راحت هم نه،  میشه داد زد که: خدا تو منو هیچ وقت دوست نداشتی.پس کی به دادم می‌رسی؟ اینا مجازات کدوم گناهه؟ چرا یه بار به دادم نمی‌رسی؟...این جوری خیلی راحت میشه احمق بود(خیله خب، خیلی راحت هم نیست!)

     

    تا به حال بی خیال زندگی کردی؟ سیم آخر...؟ آخرین راه واسه اینکه بتونی خودتو به خاطر خطاها و گناه‌ها و اشتباه‌های کرده و نکرده‌ات ببخشی!می‌خوام چند روز بدون عذاب وجدان همیشگی زندگی کنم. فقط چند روز خدا... فقط چند روز...

    تا به حال بی خیال زندگی کردی؟ سیم آخر...؟

     مثل تلخون... مثل من!

    ×××

    تا حالا جایی شنیده بودی تشنگی دائمی‌، واسه خاطر خوردن بغض‌های بزرگه؟

    ×××

    حوصله‌ی نصیحت شنیدن ندارم. بی خودی هم از این متن ساده 1001 برداشت نکنید و پشتش 2001 سوال نپرسین... 

     



  • کلمات کلیدی :

  • جنین

    نویسنده:تلخون::: چهارشنبه 86/7/25::: ساعت 3:57 عصر

    شب نوشته‌ی:24/7/86

    ×××

    این همون داستان کوتاهه است. دوست دارم نظر شما رو بدونم. این واسم هزار بار مهم تر از نقد شدنش توی یه مجله حرفه ای...

    ×××

    "جنین"

    دارم از درد به خودم می‌پیچم. مادرم وسط تقلاهای من برای رهایی از درد وحشتناک معده‌ام، دستم را پیدا می‌کند و یک قرص سفید و لیوانی  آب می گذارد توی دستم.خیره می‌شوم به سفیدی قرص. درد جایی در پس زمینه‌ی ذهنم گم می‌شود. شاید چهار ماه پیش، این قرص را  هم لا‌به‌لای بقیه قرص‌های رنگارنگ بلعیده بودم.آن روز برای کشتن خودم قرص می‌خوردم و این بار برای نجات خودم...

    ــ باز دوباره چی کار کردی که  این جوری به هم ریختی؟ چیزی خوردی؟ یا باز هم بی‌خودی عصبانی شدی؟ تو که می‌دونی معده‌ات بعد از اون کار احمقانه چه قدر حساس شده. چرا تحریکش می‌کنی؟

    با صدای مادر درد دوباره از معده به همه‌ی وجودم سرازیر می‌شود.گلاویز با درد، شروع می‌کنم به راه رفتن در عرض و طول خانه و بعد با صدایی نه چندان آرام از خودم می‌پرسم:«با خودت چه کار کردی؟» سکوت می‌کنم. انگار منتظرم کسی از جایی در درونم جوابم را بدهد. راه می‌روم و راه می‌روم .طرز راه رفتنم برای خاموش کردن این درد، تصویر یک زن باردار را جلوی چشمانم می‌آورد. شبیه خاطره‌ای دور. زنی که هر لحظه منتظر است درد جانکاه تولد فرزند به سراغش بیاید. می‌ایستم.آخر من می‌خواستم از این درد نجات پیدا کنم؛ منتظرش که نبودم...

    ***

    سعی می‌کنم بفهمم توی معده‌ام چه خبر است.هر بار که این درد سراغم می‌آید همیشه این کار را می‌کنم. از روی لباس زل می‌زنم به جایی که فکر می‌کنم باید معده‌ام باشد و سعی می‌کنم اوضاع داخلش را تصورکنم.می‌بینم م توی معده‌ام پر از تشکچه‌هایی است که روی‌ آن‌ها، دختر بچه‌ها با موهایی که دو طرف گوش‌هایشان بسته‌ شده، و پسر بچه‌هایی که شرارت از چشم‌هایشان فوران می‌کند بالا و پایین می‌پرند.

    پرش،

    فرود.

    امان از این درد...

    پرش،

    فرود.

    دارم می‌میرم...

    پرش،

    فرود.

    خـــــــــــــــــــــــــــــدااااااااا...؟؟؟

    ***

    پناه می برم به تخت خواب.نه برای خوابیدن ـ که هیچ وقت آن طورکه باید و شاید منبع آرامشم نبوده ـ بلکه برای مطالعه. بعد از دو ساعت، کتاب معده‌ام را از تلاطم می‌اندازد. فکر می‌کنم شاید بد نباشد برای آرام‌ترکردن خودم خواب را هم امتحان کنم. نیم ساعت بعد فهمیدم اشتباه فکر کرده بودم. خواب مدت‌ها پیش از چشمان من فراری شده. دلم می‌خواهد با کسی حرف بزنم. توی آن تنهایی خدا بهترین گزینه است.اما همین که می‌خواهم شروع کنم ذهنم سفیدِِ سفید می‌شود. پهلو به پهلو می‌شوم. بعد خیلی ناگهانی، آن قدر که اصلاً نمی‌دانم این کار را من کرده‌ام یا دیگری، زانوهایم را توی شکم‌ام جمع، و شانه‌هایم را تا می‌توانم به سینه‌ام نزدیک می‌کنم. سپس انگار آن "دیگری"، روی تخت می‌ماند و من تا سقف بلند می‌شوم و آن پایین، روی تخت موجودی را می‌بینم که فقط می‌تواند یک چیز باشد:

    جنینی در شکم مادر.

    سریعاً به پایین کشیده می شوم و همزمان چندین و چند فکر توی سرم می‌دود.گویی درست وسط میدان مسابقات دو با دوربینی در دست فرو‌افتاده‌ام و مثل عکاس دست‌پاچه‌ای که می‌ترسد سوژه‌اش را از دست بدهد مدام سر می‌چرخانم تا از همه‌ی این افکار، تصویری ـ هرچند تار و مبهم ـ بگیرم. بعد مسابقه با همان سرعتی که شروع شده تمام می‌شود. ذهنم آرام می‌گیرد وعکس‌ها از آخر به اول چاپ می‌شوند.

    ***

    تصویر اول: یک نوشته: «اگر شما از آن دسته افرادی هستید که هنگام خوابیدن پاهایتان را توی شکم‌تان جمع می‌کنید و خودتان را موقع خوابیدن مانند جنینی در شکم مادر جمع می‌کنید، این یعنی شما نیاز به محبت و حمایت از جانب اطرافیانتان دارید.»

    تصویر دوم:حدود چهار ماه پیش، محضر‌خانه، جدا شدن توافقی از مردی که حالا فقط یک اسم  محو توی شناسنامه‌ام است؛ به خاطر کودکانی که نمی‌خواستند به دنیا بیایند.

    تصویر سوم: دکتر، آزمایش، دارو، تهوع، شکم بالا آمده، انتظار شنیدن صدای یک قلب دیگر ازدرون خودم، جمع کردن سیسمونی... و هر بار قبل از چهار  ماهگی، قبل از حلول روح به جان جنین‌ام، همه چیز خراب می شود و بعد تنها چیزی که به خاطرم می‌ماند یک تکه گوشت بی‌جان است. جنین مرده، جنین مرده، جنین مرده...

    تصویر سوم بار‌ها تکرار می شود.بار‌ها... انگار که چاپگر خراب شده باشد.

    ***

    دهانم را باز می‌کنم برای حرف زدن با موجودی در آن تاریکی.نامش هر چه می‌خواهد باشد. لغات توی ذهنم انگار که گرفتار گردباد مهیبی شده باشند، می‌چرخند و می‌چرخند و زیر لایه‌ای از غبار گم می‌شوند. دهانم را می‌بندم. خودم را می‌چسبانم به دیوار کنار تخت، زانو‌هایم را توی شکم‌ام جمع و سر‌شانه‌هایم را تا می‌توانم به سینه‌ام نزدیک می‌کنم... درست مثل یک جنین. 

     



  • کلمات کلیدی :

  • من از یک کره‌ی دیگر آمده‌ام

    نویسنده:تلخون::: شنبه 86/7/7::: ساعت 12:56 عصر

    ای پوشاننده‌ی کاستی‌ها

    شب نوشته‌ی 6/7/86

    ×××

    خدایا می‌خواستم یه سوال ازت بپرسم...می‌گم...می‌گم... تو مطمئنی توی آفرینش من هیچ اشتباهی پیش نیومده؟...یعنی...منظورم اینه که شاید نباید همینی می‌شدم که الان هستم. می‌دونی...می‌گم شاید آدرس رو اشتباهی اومدم. ببین قصد بدی ندارما... کفر هم نمی‌گم.فقط می‌خوام بدونم یعنی واقعا از اول قرار بوده یکی با خصوصیات من اینجا بیاد؟ شاید باید توی یه جای دیگه می‌بودم...نه اینکه بخوام جای دیگه‌ای باشما...یا نه اینکه بخوام مثلا به جای دختر بودن،پسر می‌شدم... نه هیچ کدوم از اینا نیست.فقط می‌گم شاید موقع فرستادنم به زمین، یه اشتباه کوچیک رخ داده.الان لابد پرسیدی چرا این فکر رو می‌کنم؟پرسیدی دیگه؟هان؟

     خب چون احساس می‌کنم من زبون آدمای اطرافم رو نمی‌فهمم. انگار من از یه کره دیگه اومدم.زبون دختر‌هاـ که مثلا هم‌جنس من هستن ـ واقعا واسم غیر قابل فهمه. انگار به یه زبون آفریقایی ناشناخته حرف می‌زنن. چرا؟انگار حرفاشون جایی،وسطای سطوح اولیه زندگی،گیر کرده و بیرون نمیاد.انگار همه مسائل دنیا فقط سطح دارن. از عمق توی حرفاشون خبری نیست.شاید هم ایراد از منه... شاید...خدایا من تلاشم رو بری برقراری ارتباط با این موجودات ناشناخته انجام دادم ولی هیچ کلاسی که زبان اونا رو آموزش بده، و در عین حال باعث نشه که زبون خودم رو از یاد ببرم، پیدا نکردم.واسه همین فکر می‌کنم شاید من اشتباهی اومدم. شاید من واقعا مال یه کره دیگه باشم...

    خدا داند... و بــــــــــــــــس!



  • کلمات کلیدی :

  • وای باران،وای باران

    نویسنده:تلخون::: شنبه 86/6/31::: ساعت 4:25 عصر

    به نام خدا

    شب نوشته‌ی:30/6/86

    ×××

    دیشب یه دوست عزیزی بهم یه هدیه داد.مناسبتش البته...!!! من می‌گم یه هدیه‌ در زمانی که اصلا انتظارش رو نداری طعم تمشک می‌ده. باور نداری؟

    شب بیداری با کتابم رو حدودای 2 صبح به اتمام می‌رسونم.کتابی واسم نمونده بود.یکهو یه فرشته 3 تا کتاب برام از غیب فرستاد و خب آدم با کتاب چی کار می‌کنه؟ می‌خوندش دیگه. ولی خب فکر کنم من ‌خوردمش. 3:30 بیاد واسه سحر بدار بشم. بر خلاف حدسم که: شاید خواب بمونم، وقتی بیدار می‌شم که هنوز ساعت هم زنگ نزده.

    یه صدای وحشتناک توی سکوت کوچه سر می‌زنه.کامیونه؟ تریلیه؟ چیه این ساعت شب که اومده بار خالی کنه؟هر چی هست چرت آدم رو می‌پرونه...گوینده شبکه یک با هشیاری‌ای که از یه آدم در اون ساعت صبح بعیده،حرف می‌زنه. خوشم میاد از لحن و طرز تعریف کردن داستان‌اش.بعد تصاویری از حج و کعبه  رو نشون می‌ده. و من به قدرت نیرویی فکر می‌کنم که این همه آدم رو یک جا جمع کرده و کی می‌فهمه که چه وقت خودش هم از این نیرو بهره‌مند می شه؟دلم حج می‌خواد و آرزوش می‌‌کنم.

     یاد یه چیزی می‌افتم. بعضی شب‌ها قبل از اینکه بخوابم و صبح موقع بیرون رفتن از خونه،  یه آیه الکرسی می‌خوندم و بعد می‌گفتم خدایا این پیشت باشه و هر وقت کسی به معجزه احتیاج داشت این آیات رو بذار به حساب دعای من واسه وقوع اون معجزه. حالا خودم چه قدر به اون معجزه احتیاج داشتم.معجزه‌ای که آرومم کنه. مثل یه شیر کاکائوی داغ، بعد از یه پیاده‌روی طولانی زیر بارش برف ،توی شب‌های زمستون.

     

    راستی... من اون داستان کوتاهه رو نوشتم... و فرستادمش. درست دقیقه 90...هنوز تصمیم نگرفتم بذارمش روی وبلاگم یا نه...و اینکه من بالاخره دارم با پرده ی جدید اتاق آشتی می‌کنم.

    و یه سوال... به نظر شما آدم باید به شمارنده‌ی وبلاگش اعتماد کنه؟ من از13/6 وبلاگم رو به روز نکردم ولی هر روز توی رنج 20-14 نفر بازدید کننده داشتم. توی وبلاگ به روز نشده دنبال چی می‌گشتن؟

    ×××

    توی این مدت که به روز نکردم 3 بار شروع کردم به نوشتن برای وبلاگ...اما هر بار آخرش به این نتیجه رسیدم که چیزی که نوشتم مزخرفه. حتی همین هم خیلی به دلم ننشست. کاش یکی بهم بگه اصلا این طور نوشتن جذابیتی هم داره؟ برای کسی مهم و یا جالب هست که بدونه شب‌های یه شب بیدار چه طوری می‌گذره؟ قبلا دست نوشته‌‌های ادبی! خودم رو می‌گذاشتم تو وبلاگ.نتیجه نداد.یه مدت فقط نقد بعضی از مسائل رو نوشتم... اون هم اون طوری که باید جواب بده نداد.حالا این جور نوشتن... نمی‌دونم!

    ×××

    وای باران،وای باران

     

    شیشه‌ی پنجره را باران شست

    از دل من اما،

    چه کسی نقش تو را خواهد شست؟

    آسمان سربی رنگ،

    می‌پرد مرغ نگاهم تا دور...

                                          وای باران،وای باران

    (کسی می‌دونه این شعر مال کیه؟من دیوونه‌ی اون ترجیع بند وای‌باران‌اش هستم)

     

     

     



  • کلمات کلیدی :

  • چتر برای چه؟خیال که خیس نمی‌شود؟

    نویسنده:تلخون::: سه شنبه 86/6/13::: ساعت 12:44 عصر

    به نام خدا

    دل‌نوشته‌ی یک دل بیمار!

    امروز از اون روزهاست... از اون روزایی که می‌خوای سر به تن هیچ‌کس نباشه، از اون روزایی که در و دیوار خونه هم باهات سر جنگ دارن انگار. ا ز اون روزایی که تموم عذاب وجدان‌ها، خاطرات بد، تلخی‌ها و بدبختی‌هات و از همه بدتر تموم بغض‌های نشکسته‌ات پشت دروازه ی مغزت صف کشیدن و به نوبت میان و به همه جا‌ی وجودت سرک می‌کشن، آتیشت می‌زنن و بعد هم دوباره می‌رن ته صف!

    از اون روزایی که نمی‌دونی چه مرگته. ولی دلت می‌خواد واسه درمونش بری بمیری. از اون روزایی که به هر دری می‌زنی تا سرت رو به یه چیزی به یه کاری گرم کنی ولی ... بی نتیجه است! از اون روزایی که خدا دورترین و غیر قابل دسترس‌ترین عنصر جهانه. از اون روزایی که تلفن لعنتی تصمیم می‌گیره هرگز زنگ نزنه و اگه هم زنگی زد مطمئن باش پشت خط کسی با تو کار نداره . از اون روزایی که آیفون خفه خون گرفته. از اون روزایی که خواب هم  حتی با قصه‌ی هزار و یک شب نمیاد سراغت تا این روح لعنتی ناآروم رو حداقل واسه یکی دو ساعت ازت بگیره و ببره با خودش. از اون روزایی که تلویزیون جز سخنرانی و فیلم تکراری و مسابقه‌‌ی مزخرف و البته آگهی! هیچی نشون نمی‌ده. از اون روزایی که مردن اگه برآورده شدنی‌ترین آرزوت نباشه خواستنی ترین آرزوت هست.

    کاش یکی بود تا سفت سفت سفت بغلم کنه و همون‌جوری برام یه قصه‌ی بچگونه تعریف کنه تا توی بغلش بخوابم... یه جوری که انگار سال‌های ساله نخوابیده‌ام...

     این جمله مدتیه همش تو ذهنم می‌پلکه.می‌دونی قسمت ناجورش چیه؟ اینکه هم گوینده و هم مخاطب این جمله خودم هستم...

    برایت مرگ می‌خواهم... 



  • کلمات کلیدی :

  • حجم ماهیچه‌ای

    نویسنده:تلخون::: شنبه 86/6/10::: ساعت 9:26 صبح

    یا غافر الخطیئات

    شب نوشته‌ی 9/6/86

    ×××

    1.     یه جایی خوندم نوشته بود:انسان همواره در تلاش برای پیدا کردن عمر جاودانه است ولی هنوز نمی‌دونه غروب‌های دلگیر جمعه چه خاکی تو سرش بریزه!

    راست‌ترین جمله‌ای بود که  این اواخر خوندم...

    2.     دیشب همین طور که به پهلوی سمت چپم خوابیده بودم وچون گوشم روی بالش بود ضربان قلبم رو می‌شنیدم،داشتم به این فکر می‌کردم که هر آدمی یه جور میمیره اما مرگ همه و همه فقط در این صورت اتفاق می‌افته که قلبشون وایسه . و بعد به لحظه‌ای فکر کردم که این حجم ماهیچه‌ای که می‌گن اندازه یه مشت دست آدمه دیگه نخواد تالاپ تولوپ کنه. خنده دار نیست که آدم با این همه دبدبه و کبکبه، تمام زندگیش بسته به حرکت یا ایستادن یه تیکه ماهیچه باشه؟

    3.     یه تصمیم جدید دارم. از همون تصمیم‌های کبرای همیشگی ( من یادم هست که کبرا غلطه و کبریٰ درسته  ولی اون مال قدیم بود. الان  ویراستار اکثر کتابایی که می‌خونم تصمیم گرفتن که این حرف رو از فارسی حذف کنند: یٰ  .یعنی لغات به صورت: حتا، مصطفا، و البته کبرا نوشته می‌شه.) و اون تصمیم اینه که دیگه با هیچ کدوم از دوستام آنلاین صحبت نکنم.حداقل توی این یه ماهه‌ی اخیر به جز یکی ـ دو مورد با  هر عزیزی صحبت کردم آخرش یه سوتفاهم و دلخوری پیش اومده.مگه اصلا مکاتبه‌ی دورادور چه عیبی داره؟ هرچند من می‌دونم مرض از خودمه که دوست دارم باهاشون مستقیم صحبت کنم ولی حالا می‌خوام با این قضیه در مورد خودم کنار بیام.(ربط این قضیه به شب نوشته اینه که دیشب این تصمیم رو گرفتم!)

    4.     شمارش معکوس برای پایان تنها تابستونی که ازش لذت بردم شروع شده... و این بار تنها باریه که از خدا می‌خوام قبل از مهر منو از کره‌ی زمین غیب کنه.اجی مجی لاترجی! ای کاش می‌شد.



  • کلمات کلیدی :

  •    1   2   3      >

    [ خانه | ایمیل |شناسنامه | مدیریت ]

    ©template designed by: www.persianblog.com