سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
 تعداد کل بازدید : 140289

  بازدید امروز : 32

  بازدید دیروز : 33

شب نوشته‏های تلخون

[ خانه | ایمیل |شناسنامه | مدیریت ]

 

 

لینک دوستان

 

درباره خودم

شب نوشته‏های تلخون
تلخون
هر کی خوابه خوش به حالش/ما به بیداری دچاریم.

 

لینک به لوگوی من

شب نوشته‏های تلخون

 

حضور و غیاب

یــــاهـو

 

بایگانی

شب‏نوشته‏های 85
شب‏نوشته‏های 86
شب‏نوشته‏های 87
شب‏نوشته‏های 88
شب‏نوشته‏های 89

 

اشتراک

 

 

شب نوشته‌ی86/6/6

نویسنده:تلخون::: چهارشنبه 86/6/7::: ساعت 2:27 عصر

به نام خدا

شب نوشته‌ی شب نیمه شعبان!(6/6/86)

×××

چند سالی است که دستم آمده نیمه شعبان بیرون رفتن به من یکی نیامده... تجربه‌ی سال‌های قبل اینو بهم یاد داده. اما امان از دست تقدیر...ویرم گرفته بود که حتما چند فقره کتاب مورد نظرم را خریداری کرده و فیلم خون بازی رو هم از ویدئو کلوب بگیرم.و این طور شد که امسال هم مانند چند سال گذشته شب نیمه شعبان رو بیرون از خونه گذروندم. خواستم آموخته‌هایم را در این شب گران‌بها در اختیار همه دوستداران ظهور امام زمان برسونم.

1.      نیمه شعبان سال قبل و سال قبل ترش(پارسال و پیرار سال):

از اون جایی که ما خیلی آدم ندیده هستیم تصمیم می‌گیریم در این شب مبارک بریم هفت حوض! جهت دیدن سیل جمعیت(آدم تماشا) و البته بهره بردن از خوراکی‌های نذری...

همه چیز عادی است. یعنی به عنوان یک شب جشن همه چیز عادی است.قرار دخترها و پسرها در این شب کاملا آزاد است. خوراکی‌های نذری بین آدم های کاملا گرسنه و مستحقی( دقیقا مثل ما!) تقسیم می شود. و همه منتظر ظهور هستند.تا اینکه شلوغی ای غیر عادی در یکی از کوچه پسکوچه‌ها توجهمان را جلب می‌کند.توصیف دقیق این محل با عبارت زیر ممکن می‌شود:

نوعی پارتی که در فضای آزاد برگزار شده و استفاده از مشروبات الکلی و البته ورود عموم آزاد است.موسیقی، رقص، مستی و نیمه شعبان!

2.      نیمه شعبان امسال(صبح)

به طرز غریبی فهمیدم که در این روز دروغ گفتن راجع به ارادت خاص به امام زمان و البته انتظار ظهور امری مستحبی محسوب می شود:

گزارشگر تلویزیون مردی حدودا چهل ساله را  هنگام ریسه کشی گیر آورده.

گزارشگرـ شما برای چی این کارا رو می‌کنید؟

مصاحبه شونده ـ فقط عشق به امام زمان! اصلا من تمام کارامو فقط به خاطر امام زمان انجام می‌دم.

دعا می‌کنم حرفش راست باشد اما با تمام تلاشم برای مثبت نگری و عدم بدبینی و تهمت زدن و قصاص قبل از جنایت!بعد از اتمام مصاحبه داشتم لحظه‌ای رو تصور می‌کردم که  اون آقا  می‌خواد فرزند 11ساله‌اش رو به جای کودک زیر 4 سال جا بزنه تا پول بلیط سینما نده.

3.      نیمه شعبان امسال( نزدیکای غروب)

یکی از همسایه‌ها ساندویچ الویه می دهد.من به شکم پرستی ما منتظران ظهور فکر می‌کنم. همه به اتفاق آن جا جمع شده‌ایم. من از تعداد الویه‌ای که به داخل یخچال خانه آورده می‌شود حدس می‌زنم باید حداقل 5-4 نفر دیگر با ما توی این خانه زندگی کنند که من تا به حال ندیده‌ام شان!

موقع اذان هم همه چنان آن جا هستند. من فکر می کنم نماز اول وقت در نیمه شعبان مهم‌تر است یا الویه؟ می‌آیم خانه...

4.      نیمه شعبان امسال( شب)

مطمئن می شوم شعار "شهر ما،خانه ما" به مراتب فانتزی تر از : " می‌خوام سالاد درست کنم/ سالاد چی؟" است. توی شهر پر از لیوان‌های شربت،  پوسته‌های بستنی نذری!،کاغذهای شکلات و... است. من از این قسمت بی فرهنگی مردم حالم به هم می‌خوره.فقط اگر یک کم، یک کم پر رو تر بودم دیشب حال چند نفر رو می‌گرفتم.نهایت تمام تلاشم برای درس دادن به این انسان های زباله ساز ـ که این صفت زباله خیلی برای خودشون برازنده تره ـ به چند تا ناسزا ختم شد که با اینکه سعی کردم صدام خیلی بلند باشه گمون نکنم فهمیده باشن با اونا هستم!!! آخه واسه چی به خودشون اجازه می‌دن آشغال چیزی که می‌خورن رو پرت کنن وسط خیابون. این به نظر من مهم ترین نماد بی فرهنگی و بی فکری آدم هاست.

5.      من دیشب چند تا چیز دیگه هم یاد گرفتم که البته ربطی به نیمه شعبان نداره ولی خب بذارین بگم.

1-  امیدوارم وقتی مُردم کسی برای من اعلامیه چاپ نکنه. دردناک نیست که مثلا وقتی بعد از اینکه چند ماهی  از فوت یک عضو خانواده‌ات گذشته و شاد و خوشحال در روز عید رفتی بیرون مثلا بگردی ببینی عکس یا اسم اون عزیزت روی دیوار سیمانی زل زده به چشمات! و تمام خوشی از چشمات دربیاد!

2-  به جز اینکه ما آدم‌های شکم پرستی هستیم، و مرده پرستی هم ـ به این معنا که تازه بعد از فوت کسی قدرش رو می‌دونیم ـ عادت اکثریتمونه، ما به شدت " نی نی " پرست هم هستیم. وسط خیابون، توی یه جشن تولد، توی یک مهمونی خانوادگی همه عالم  و آدم زل می‌زنن به حرکات و ادا و اطوارهای کودکی که مهم ترین جذابیتش لپ‌هاش و بزرگترین استعدادش مصرف کردن پوشکه.

شرمنده که طولانی شد...فقط خواستم بگم اینا مهم ترین چیزایی بود که به عنوان یه شیعه توی مراسم میلاد آخرین منجی توی یه کشور با همین مذهب دیدم!

تلخون بهم تذکر می‌ده که لابد دل خودت پاک و صاف نیست... و من می‌پذیرم .



  • کلمات کلیدی :

  • آرام بمیر

    نویسنده:تلخون::: شنبه 86/6/3::: ساعت 10:37 صبح

    به نام خدا

    شب‌ نوشته‌ی 2/6/86

    ×××
    این روزها مدام خواب می‌بینم. خواب‌های استرسی. وقتی بیدار می‌شم قلبم تالاپ تولوپ داره می‌زنه...

    تلخون تو می‌دونی که من هر شب فقط با همون آرزوی قدیمی می‌خوابم... همون آرزویی که فقط دو بار به حقیقت پیوست.من خوابیدم و خواب دیدم و بعد برای بیدار شدن روحم رو صدا کردم. و بعد ـ باور کنی یا نه ـ برگشتن روحم به قالب تنم رو دیدم. خواب بودم و حین اینکه خواب می‌دیدم حتی چگونگی جا گرفتن روحم توی قالبش رو دیدم.عاشق این لحظه شدم. فکر کن! تو روح خودتو از توی خودت ببینی...

    دیشب حدودای ساعت 2 خوابیدم. با کلی التماس استغاثه از خدا ، که خدای مهربونم می‌شه یه کاری کنی واسه نماز صبح هم بیدار بشم؟ ـ همین ترس از خواب موندن واسه نماز اگه نبود باز هم می‌خواستم بیدار بمونم. داشتم مجله می‌خوندم. چلچراغ و همشهری جوان. شما مجله می‌خونین؟ ـ ساعت 5:15 بود که بعد از اینکه زنگ نیم ساعت خودشو کشته بود بالاخره چشمام وا شد. هوا هم تقریبا روشن بود.... 5:30 قرار بود خورشید خانوم سر بزنه. کلی ذوق مرگ شدم از اینکه نمازم قضا نشده بود. بعد از نماز ذکر روز رو گفتم. یا رب العالمین ... می‌دونی تلخون با همون تسبیحی که هر کدوم از دونه‌هاش یه رنگه. سبز‌ ، بنفش ، آبی ، لیمویی ،قرمز ، طلایی ، زرد ، مشکی ، نارنجی ، قهوه‌ای ، صورتی . (اگه تونستین بدون توجه به رنگی که این کلمات باهاش نوشته شده خودشو بلند بخونین!)  این تسبیحه رو دفعه اول که با دوستام رفتم مشهد بهمون هدیه دادن. همش فکر می‌کنم کدوم آدم با ذوقی بوده که با خودش فکر کرده نباید همه‌ی دونه های تسبیح همرنگ باشه... بعد ذهنم مشغول این ذکر‌های هفته شد. مثلا همش می‌گیم یا رب العالمین. انگار آدم داره با خدا بازی می‌کنه. مثل این می‌مونه که یکی همش تو رو صدا کنه و بعدش هم هیچی نگه . فقط نگات کنه. آهای تلخون ، آهای تلخون ، آهای تلخون ، آهای تلخون ، آهای تلخون ، آهای تلخون ... ولی یه جوری بهت نگاه کنه که تو از تو چشماش می‌فهمی چی می‌خواد. بعد از اینکه صدبار با خدا این بازی رو تکرا کردم رفتم بخوابم.  باور کن فقط می‌خواستم چند تا داستان کوچولو بخونم... یه ربع بیشتر طول نکشید. داستان راستان شهید مطهری رو خوندم. بعد هم با روشنایی صبح دوباره لا لا کردم.

    آخ. راستی من هنوز هم نمی‌دونم اون داستان کوتاهه رو بنویسم یا نه!



  • کلمات کلیدی :

  • من سِحر نمی‌دانم

    نویسنده:تلخون::: شنبه 86/6/3::: ساعت 10:35 صبح

    به نام خدا

    می‌خوام چند تا کتاب خوب  ایرانی معرفی کنم:

    1.     بازی آخر بانو ـ بلقیس سلیمانی ـ نشر ققنوس

    2.     روی ماه خداوند را ببوس ـ مصطفی مستور ـ نشر مرکز

    3.     انگار گفته بودی لیلی ـ سپیده شاملو ـ نشر مرکز

    4.     شطرنج با ماشین قیامت ـ حبیب احمدزاده ـ انتشارات سوره‌ی مهر

    5.      سمت تاریک کلمات ـ حسین سناپور ـ نشر مرکز

    6.     عطر سنبل ، عطر کاج ـ فیروزه جزایری دوما ـ نشر قصه

    7.     رویای تبّت ـ فریبا وفی ـ نشر مرکز

    8.     و دیگران ـ محبوبه میر قدیری ـ انتشارات روشنگران و مطالعات زنان

    9.     سمفونی مردگان ـ عباس معروفی ـ نشر ققنوس

    همین جوری هوس کردم اینا رو معرفی کنم. باید بگم همه این کتاب‌هایی که گفتم از داوران داخلی یا خارجی حداقل یه جایزه بردن! وبلاگ‌نویس‌ها هم کتاب می‌خونن یا نه؟ این یه تیکه از کتاب روی ماه خداوند رو ببوس رو انتخاب کردم شما هم بخونید. خیلی دوستش دارم:

    من سِحر((sehr  نمی‌دانم من فقط روحم را که بزرگ بود و سنگین بود گستراندم. من سحر نمی‌دانم. گفتی زمستان شده ای و من دلم به حالت سوخت، پس روحم را که بزرگ بود و سنگین بود مثل چادری روی تو کشیدم و ذکر عشق خواندم تا تو سوختی. من سحر نمی‌دانم. نفس هات به شماره افتاده بود و روح من با نفس تو می تپید.گفتم:« دوستت دارم» و تو دیگر نفس نکشیدی و روح من از تپش ایستاد.گفتم نکند تو را کشته باشم؟نکند من مرده باشم؟ پس روحم را از روی تو برچیدم.اما تو نبودی.غیب شده بودی. گفتم که سِحر نمی‌دانم...

     



  • کلمات کلیدی :

  • مثل پروانه‌ای در مشت، چه آسون می‌شه ما رو کشت...

    نویسنده:تلخون::: یکشنبه 86/5/28::: ساعت 9:51 صبح

    شب‌ نوشته‌ی 27/5/86

    ×××

    خدایا متاسفم

    از چیزی که هستم!

    از موجود ناشناخته‌ای که بهش تبدیل شدم...

    از اینکه باید جور دیگه‌ای باشم و

     متاسفم که این جوری‌ام!!!

    تاسف مشکلی رو حل نمی‌کنه!می‌دونم. دیشب ساعت یک، وقتی داشتم قهوه می‌خورم(قسم می‌خورم که این قهوه نماد روشنفکری مزخرف و احمقانه‌ی این روزها نیست) و کتاب می‌خوندم (قول، اثر فریش دورنمات ، و خیلی هم خوشم اومد ازش) خودم هم اینو فهمیدم. ــآره. دقیقا همون وسط بود که اینو فهمیدم و محکم با کف دست زدم روی پیشونیم ــ اما به من بگو باید چه کار کنم؟ هزار بار برگشتم و صدهزار بار دوباره به همون راه ادامه دادم.

    برای خودم متاسفم که لا به لای بخش غیر انسانی دنیای آدم‌ها بدجور دارم دست و پا می‌زنم...

    برات متاسفم تلخون... و شک نکن که این تاسف دیگه مشکلی رو واست حل نمی‌کنه ... شک نکن!



  • کلمات کلیدی :

  • شاخه‌ی خشک پیچک تنهایی

    نویسنده:تلخون::: سه شنبه 86/5/23::: ساعت 12:32 عصر

    به نام خدا

    شب نوشته‌ی 22/5/86

    ×××

    چون نتوانسته‌ام برنامه "خانه ای با طرح نو" را ببینم، شب ضبط کرده‌ی را برنامه را می‌بینم و خودم را کنترل می‌کنم که از ته دل نخندم و دیگران را از خواب بیدار نکنم. اگر تا به حال این برنامه را ندیده‌ای از دست‌ات رفته! دیگه خیلی وقته که هیچ مجری‌ای با چنین انرژی وصف ناپذیری برنامه اجرا نکرده. صمیمت و راحتی مجری‌هاشو دوست دارم و واقعا از دیدن نیم ساعت برنامه‌شون لذت می‌برم! اما کاش دیشب با همین شادی کوچولو می‌گذشت. قبل از اینکه برم بخوابم بالاخره شروع کردم به نوشتن لیستی که مدت‌ها بود می‌خواستم بنویسم ولی... لیست مواقعی که احساس می کنم توی یه موضوع به شدت ضعف و کمبود دارم. به عبارت دیگه جاهایی که کم میارم! زیاد طولانی نشد ولی گستره‌ی زیادی رو شامل می شد. دلم می‌گیره این جور وقت‌ها تلخون.

    بخون لیستم رو:

    1.    انواع ورزش‌ها

    2.    آشنایی با مارک انواع لباس!!! خوراکی ها(خصوصا شکلات!!!)

    3.    مطلع بودن از قیمت‌ها، مدهای روز، و از مد افتاده‌هاا

    4.    به خاطر آوردن آدرس‌ها

    5.    اطلاع از وقایع تاریخی ایران و جهان

    6.    شناخت آلات موسیقی، انواع موسیقی، و خواننده‌ها

    7.    انواع اصطلاحات رایج دانشمند نمایی( همون واژه‌هایی که همشون در آخر ختم به "یسم "و" یست" می‌شه!!!)

    8.    بازی های دوران بچگی

    9.    خاطرات دوران کودکی(می‌دونم می‌خوای بهم بگی: الان بزرگی مثلاً؟)

    10. ...(خب در نظر بگیر که همه چیز یه شبه یادم نمیاد!)

    بله . اینا جاهاییه که کم میارم. یعنی شناخت درستی از این موضوعات ندارم. نخند به من تلخون. شاید اینا از نظر تو مسخره باشه اما برای من کم کم داره آزار دهنده می شه. وقتی توی یه جمعی از هر کدوم از این موارد صحبت بشه من بهشون غبطه می‌خورم. وااااااااااااااااااااااااااااااااای. خیله خب! اگه دلت خنک می شه بخند و مسخره‌ام کن. ولی من خودم این جوری تعبیر می‌کنم که این یعنی علاقه‌ی بیشتر به دونستن! حالا بهم بخند.

    راستی تا به حال بهت گفتم من هر شب با قصه خوابم می‌گیره؟ و چون کسی نیست که برام قصه بگه من خودم قصه گویی می‌کنم. بهم نگو نی‌نی! اگه قصه‌ی قبل از خواب فقط مال نی‌نی‌هاست! قبول! من نی نی‌ام... دیشب داشتم فکر می‌کردم چه قصه‌ای واسه خودم تصور کنم تا بخوابم، بالاخره به این نتیجه رسیدم خوبه تصور کنم روزی که امام زمان ظهور می کنه چه جور روزیه... و من توی اون روز دارم چی کار می‌کنم... این قدر تصور کردم  و توی عالم خودم جلو رفتم که خوابم گرفت...

    راستی تلخون، یه سوال دارم. جون من یه دفعه جدی باش و قول بده اگه این نوشته رو خوندی حتما جوابم رو بدی...

    یه کارایی هست که همیشه دلم خواسته انجام بدم ولی انجام ندادم... ببین یه مسابقه‌ای داره توی یه مجله‌ای برگزار می‌شه به اسم داستان کوتاه نویسی! من هیچ وقت داستان کوتاه ننوشتم. داستان بلند نوشتم ولی کوتاه نچ! قبلا توی این جور مسابقات شرکت می‌کردم ولی الان مدت‌هاست انگیزه‌شو ندارم.‌ یعنی انگیزه داشتما ولی مشوق نداشتم! پیچیده شد؟ حالا چی می‌گی؟ شروع کنم به پیدا کردن یه موضوع و داستان کوتاه نوشتن؟ طنز بنویسم؟ جدی؟ رویایی؟ موضوعش چی باشه؟ عشقی نباشه فقط! نوجوانانه باشه یا اصلا محدوده سنی نداشته باشه؟ اصلا می‌تونم؟

    نقد کتاب چی؟ من این توانایی رو توی خودم می بینم که نقد و معرفی کتاب بنویسم واسه مجلات ولی انگار به یه نیروی محرک نیاز دارم. از کجا پیداش کنم تلخون؟



  • کلمات کلیدی :

  • داس دلهره

    نویسنده:تلخون::: یکشنبه 86/5/21::: ساعت 12:37 عصر

    به نام خدا

    شب نوشته‌ی 20/5/86

    ×××

    مبدا،جاده، بوق کامیون و اتوبوس، خطوط ممتد، عوارضی، سبقت، تصادفات، پلیس های خسته، شب، ترافیک،  فالله خیر حافظا ، مقصد...

    ساعت 11 شبه! با تمام تلاشمون واسه شام نخوردن گشنم می شه. نیمروی بی سر و صدای یازده شبی! بعد از چند روز اومدم اینترنت یه خبری بگیرم. یه خبری گرفتنم 56 دقیقه طول می کشه... خیلی دردناکه که انتظار داشته باشی بعد از چند روز نبودن چند نفری ازت خب گرفته باشن و بیای ببینی هیچ خبری نیست.صدای داد و بیداد از تو کوچه میاد. نمی‌فهمم دعواست یا دارن مهمونای ساعت 1 شبشون رو با بوق و کرنا بدرقه می‌کنن. قبل‌ترها تفریح سالم من نگاه کردن به کوچه از پنجره بود.آدمایی که تند و تند می‌رفتن و عجله داشتن و آدمای بی خیالی که انگار دنیا منتظر اوناست. بچه مدرسه‌ای ها که از ذوق تعطیل شدن کوچه رو می‌بردن هوا و تو... تویی که نمی دونم کی هستی ولی پا به پای من شب بیداری کردی. من می‌دیدم همه چراغ‌ها خاموشن، حتی وقتی دارن اذان می‌زنن(اذان می‌گن) ولی تو که نمی‌دونم کی هستی پا به پای من بیدار بودی...گاهی سایه‌تو از پشت پنجره می دیدم. خنده‌ام می‌گرفت. چرا  توی این سکوت و تاریکی،همزمان داریم به این کوچه‌ی خلوت که جز باد هیچ موجودی توش حرکت نداره، نگاه می‌کنیم! می‌خندی تلخون؟ هذیون نیست. باور کن. اون هم مثل من بیدار می‌موند. گاهی من زودتر می رفتم بخوابم و گاهی اون! من حتی نمی‌دونم دختر بود یا پسر. آره! ما توی یه کوچه زندگی می‌کنیم و  پنجره خونه هامون هم، به هم دید داره ولی من نمی‌دونم اون کیه. از کجا بفهمم کدوم یکی از آدمایی که از اون آپارتمان میان بیرون همون شب بیدار همیشگیه؟ همیشه یک ساعتی باقی مونده به اذان، صدای خش خش آرام بخش جاروی یه رفتگر می‌اومد. اونوقت ما جفتمون می‌اومدیم پشت پنجره و نگاش می‌کردیم. ــ آره! آرام بخش! اگه تو هم تو اون سکوت ترسناک بودی می‌فهمیدی حق دارم که بگم آروم کننده است ــ اما حالا... نخندی‌ها! این پرده‌ی جدید اتاق شده دردسر... نمی‌شه بی دردسر کنارش رفت و هر وقت دلت خواست پرده رو بکشی کنار و یواشکی زل بزنی به آدمایی که حواسشون نیست یکی داره از این بالا نگاشون می‌کنه. حتی اگه اسمش رو بذاری فضولی قبوله! راستی تلخون اون پسره رو یادته؟ یادته یه شب نزدیکای ساعت 3  صبح بازم رفتم پشت پنجره؟ اومده بود از آپارتمان‌شون بیرون و داشت با موبایل حرف می‌زد؟ یادته؟ یادته چه قدر نگاش کردم؟ غصه دار بود. با کی حرف می‌زد فکر می‌کنی؟ حتی ساعت 3 صبح هم هیچ اتفاقی نمی‌تونه یکی رو این قدر دلگیر کنه. آره. بهم بخند. بگو دختر تو چه ساده‌ای! لابد دوست دخترش بوده. تو چرا این قدر... ولی من کاری ندارم چرا، فقط یادمه که غصه دار بود. من هم اون شب دلم گرفته بود و دیدن یکی که مثل خودم شب رو با دل گرفته می‌گذروند خوشوقتی بزرگی بود. بدجنسم، نه؟ خیلی نگاش کردم ولی باز هم نشسته بود. حتی وقتی حرفش تموم شد... این قدر نشست تا من بالاخره رفتم بخوابم. راستی همون طور که قبلا هیچ وقت ندیده بودمش، بعد از اون هم دیگه ندیدمش! بهم نخند تلخون!

    بگذریم. رویاهام رو بگم برات؟ این شبا زیاد خواب می بینم. یعنی عجیبه که این شبا خوابام یادم می‌مونه. دیشب خواب یه آدم دوست داشتنی رو دیدم. دعا کن واسه سلامتی نی‌نی هایی که توی راه داره. بسه واسه امروز. فردا شاید خوابام رو تعریف کردم واست. فقط بگم که خواب دیشب به دلم انداخت برم و هنوز یه هفته نشده دوباره کتاب سینوهه رو از کتابخونه بگیرم. ببینم این دفعه می‌تونم تمومش کنم یا نه. خب مشکلم اینه که نمی‌تونم این جور کتابا رو هضم کنم. کتابایی که لازمه‌ی فهمیدنش دونستن فرهنگ  نویسنده باشه. حتی اگه اون کتاب کلیدر باشه، ارباب حلقه ها یا  دزیره باشه یا حتی سینوهه! اینا اسم تنها کتاب‌هایی که من نتونستم تا آخر بخونمشون. ولی همه کتابخوان‌های حرفه‌ای و حتی خیلی از کتابخوان‌های مبتذل!!! هم اونا رو خونده. حتی اگه همه دنیا هم بهم بگن تاسف داره! من بازم می گم نمی‌تونم این کتابا رو بخونم! بخند به هذیون های من، تلخون!



  • کلمات کلیدی :

  • حمله ی دیوانه سازها

    نویسنده:تلخون::: چهارشنبه 86/5/17::: ساعت 10:45 صبح

    به نام خدا

    شب نوشته‌ی 16/5/86

     

    تلخون باورت می شه عاطفه بالاخره یه چیز رو یادش موند؟ آره خب.می‌دونم کم حافظه‌تر از آیدا نیست ولی قبول کن که به نوبه خودش خیلی فراموشکاره. دیروز برام فیلم هری پاتر و محفل ققنوس رو آورد. بعد از چندین و چند بار یادآوری. چیه؟ نکنه باید به تو هم ثابت کنم من خوره‌ی هری پاتر نیستم؟ اصلاً مگه هرکی فیلم‌شو می‌بینه یا کتاباشو می‌خونه باید دیوونه‌اش باشه؟بگذریم. دلم نمی‌خواد وقتمو صرف اثبات چیز به این کم اهمیتی به تو بکنم.

    ×××

    درد و درد و درد و ... صبوری!

    هدفون توی گوشمه و بستنی توی دستم. بستنی چوبی کاله‌ با طعم قهوه! همه خوابیدن. دارم فیلمه رو می بینم.صدای پایین کشیدن کرکره مغازه سر کوچه... خوشم ‌نمی‌یاد از این فیلم‌هایی که خیلی خیلی کم به داستان اصلی کتاب وفادارن. صدای دعوای 4-3 تا گربه ‌میاد. خدایااااااااااا! گربه! منفورترین موجود دنیا. نمی‌فهمم چرا هیچ کس طرح مبارزه با گربه‌های اراذل و اوباش رو پیاده نمی‌کنه. به این فکر‌ می‌کنم و خنده‌ام می‌گیره...

    فیلم خیلی دیرتر از بستنی‌ام تموم می‌شه... می‌خوام کتاب بخونم. هنوز خیلی خسته نیستم. تلخون بذار برات تعریف کنم این کتابه چه طوری به دست من رسید. اسمش اینه: "قاتل روباه است" می‌دونی که اگه به خودم بود هیچ وقت این کتابه رو ‌نمی‌خوندم. ولی همکار مامانم، که تا به حال حتی یه بار هم ندیدمش دو تا دو تا کتاب برام می‌فرسته. حتی با مامانم هم خیلی وقت نیست که آشنا شده ولی... من هم به جاش بهش کتاب می‌دم ولی یکی یکی! آخه من به جز اون به خیلی های دیگه کتاب قرض می‌دم و اگه بخوام هر دفعه دو تا کتاب بهش بدم بقیه رو چه کار کنم؟ خداییش کتاب‌هایی که بهم داده همشون جالب بوده ولی باز هم می‌گم که اگه خودم بود هیچ وقت از این کتابا نمی‌خوندم. اولاً چون می‌دونی با کتاب‌های خارجی همون مشکل خنده‌دار رو دارم (همین که اسم نقش‌ها یادم نمی‌مونه!!!) دوماً اینا کتابایی نیستن که حتی یه بار اسمشون به گوشم خورده باشه...

    وای هیچ وقت مثل الان کتاب برای خوندن نداشتم. به جز اون 4 تا کتابی که خودم تازه خریدم، و اون 3 تایی که دختر دایی‌ام بهم قرض داد، و کتابای اون همکار مامانم حساب کن که یه  روز درمیون  هم از کتابخونه کتاب قرض می‌گیرم، تازه از یه دوستم هم کتاب گرفتم+ معلم زبان‌ام می‌خواد برام کتاب تاریخی بیاره تا ببینه خوشم میاد یا نه... خب چیه؟ وقتی کتاب قرض می‌دی قرض هم می‌گیری دیگه!

     

        

     



  • کلمات کلیدی :

  • <      1   2   3      >

    [ خانه | ایمیل |شناسنامه | مدیریت ]

    ©template designed by: www.persianblog.com