سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
 تعداد کل بازدید : 140302

  بازدید امروز : 3

  بازدید دیروز : 42

شب نوشته‏های تلخون

[ خانه | ایمیل |شناسنامه | مدیریت ]

 

 

لینک دوستان

 

درباره خودم

شب نوشته‏های تلخون
تلخون
هر کی خوابه خوش به حالش/ما به بیداری دچاریم.

 

لینک به لوگوی من

شب نوشته‏های تلخون

 

حضور و غیاب

یــــاهـو

 

بایگانی

شب‏نوشته‏های 85
شب‏نوشته‏های 86
شب‏نوشته‏های 87
شب‏نوشته‏های 88
شب‏نوشته‏های 89

 

اشتراک

 

 

تولد عید شما مبارک

نویسنده:تلخون::: شنبه 88/12/29::: ساعت 1:58 صبح

 

 

 



  • کلمات کلیدی :

  • من درخــــــــــــــــــــــــــتم

    نویسنده:تلخون::: چهارشنبه 88/12/12::: ساعت 12:39 عصر

     

    من درخــــــــــــــــــــــــــــــتم.

    تو...؟

     انتخاب کن...

    .

    .

    .

    می‌توانی پیچک باشی به دور پاهایم. آن‌قدر نزدیک باشی که نتوانم نفس بکشم.آن‌قدر نزدیک که بخشکانی‌ام.

    .

    یا که گنجشک باشی...بیایی و بروی. اما لانه‌ات توی دست‌های من جا مانده باشد.هر بار امید داشته باشم باز‌گردی.

    .

    می‌توانی میوه‌ی نارسم باشی که از من جان می‌گیری، پخته می‌شوی.که روزی خواهی افتاد.خواهی رفت.

    .

    شاید حتی بتوانی نسیم نوازشگری باشی.در جانم، لا‌به‌لای برگ‌ها، لا‌به‌لای دست‌هایم بپیچی...جانی، امیدی دوباره بدهی و بروی سراغ درخت دیگری.باز هم من بمانم و آفتاب و آرزوی نسیم.

    .

    یا درخت مجاورم باشی...که ریشه‌هایمان دور از چشم کلاغ‌ها به هم می‌رسد. در هم می‌تنیم.با هم جان می‌گیریم.با هم می‌میریم... 

    .

    .

    .

    من درخــــــــــــــــــــــــــــــتم.

    تو...؟

     انتخاب کن.



  • کلمات کلیدی :

  • به «حال» برمی‏گردم

    نویسنده:تلخون::: جمعه 88/11/16::: ساعت 3:8 صبح

     

    عذر می خواهم از شما.برای تمام وقتهایی که باید می بودم و نبودم.برای تمام وقتایی که انگار غریبه‌ام.می‌روم و می‌آیم ...ظاهراً دارم تماشایتان می‌کنم اما نمی‏بینمتان. نه حرفی، نه کمکی، نه شاید حتی یک هم‌دردی درست و درمان، انگار من توی خودم غرق شده‌ام!

    حالا که خوب نگاه می‌کنم می‌بینم دارم کم‌کم از آن آدم‌هایی می‌شوم که همیشه توی ذهنم ازشان متنفر بودم.از آن‌هایی که «حال» برایشان مفهومی ندارد...توی گذشته‌اند ...حتی حاضرند زحمت سیر در آینده را هم به خودشان بدهند اما به «حال» فکر نکنند.

    به خودم که نگاه می‌کنم می‌بینم گاهی غم تمام گذشته توی دلم است .غم عزیزانی که از دست دادیم.ما با هم از دستشان دادیم اما نمی‌دانم چه سری است که غم نبودنشان گاهی آن چنان برای من بغرنج می‌شود که بیش‌تر شبیه یک «بهانه» به نظر می‌آید.گویی هر وقت بخواهم فرار کنم از «حال» پناه می‌برم به گذشته‌ای که تویش کوچک‌تر از آن بوده‌ام که بتوانم در همان روز‌های سیاه‌پوشی تاریکی‌هایش را برایم خودم حل و فصل کنم.

    حالا می‌بینم گاهی چنان غرق فکر‌هایم هستم که حتی درکی از کاری که در لحظه هم دارم انجامش می‌دهم ندارم.غذا می‌خورم ، بلند می‌شوم، می‌نشینم حتی احتمالاً چند کلامی هم حرف می‌زنم و تصویر شماها که دارید با من حرف می‌زنید هم توی ذهنم هست اما شب وقتی سعی می‌کنم به یاد بیاورم که امروز چه کار‌هایی کرده‌ام ذهنم سفید سفید است...کار‌هایی که کرده‌ام دقیق و جزئی یادم نیست،یادم نیست نیم ساعتی که با من حرف زده‌ای چه‌ها گفته‌ای... چه قدر متنفر بودم از آدم‌هایی که فقط ادای شنیدن را درمی‌آورند و حالا خودم...!

     یا شب،دیر وقت، یادم می‌آید که ظهر از من خواسته بودی فلان کار را برایت انجام دهم و بعد تو بدون اینکه حتی به روی من بیاری خودت رفته‌ای سراغش.

    به این فکر می‌کنم که اگر هر کدام از شماها (خدای نکرده) نبودید یا فقط اراده می‌کردید تنهایم بگذارید من چه حالی داشتم و به این فکر می‌کنم اگر من نباشم چی؟ کجای زندگی شما لنگ می‌زند؟

    به تو خواهر کوچولوی خودم فکر می‌کنم که بی اغراق هر‌وقت احتیاجت داشتم بوده‌ای،به دادم رسیده‌ای...به اینکه اگر این قدر خوب نبودی تمام زندگی‌ام به هم می‌پیچید...بعد به این فکر می‌کنم که چند بار من به داد تو رسیده‌ام؟...؟؟؟! انگار تو خواهر بزرگتر من باشی و آن آدمی که بیش‌تر به پشتیبانی و حمایت احتیاج دارد من باشم...

    تمام دفعاتی که باید به فکر مادرم می‌بودم و نبودم، توی خاطرم می‌آید...چه بی‏اعتنا هستم من! چند بار فقط به نیت خوش‌حال کردنش کاری کرده‌ام؟...؟؟؟

    و همه‌ی مواقعی که نتوانستم بفهمم شاید پشت چهره‌ی همیشه شاد و روحیه‌ی همیشه عالی‌ پدرم آدم دیگری هم باشد...آدمی درگیر غم‌های گذشته و روزمرگی‌های «حال»    

    چه قدر «خودم» برایم از همه چیز و همه کس مهم‌تر بوده! چند بار وقتی که باید به شماها فکر می‌کردم در‌گیر آدم‌هایی بودم که هرگز، وقتی دوست داری باشند، نیستند...و من فقط آرزو می‌کردم که می‌بودند...آدم‌هایی از زمان گذشته،از جنس آرزو...

    کاش می‌دانستم این حصار را از کی دور خودم کشیده‌ام که این طور «جدا افتاده‌ام»؟ چی شد که حتی وقتی اراده می‌کنم برایتان عضو مفید‌تری باشم به نتیجه نمی‌رسد...شبیه آدمی که سال‌ها یک جا نشسته و حالا که می‌خواهد دوباره راه بیفتد آن‌قدر ناشیانه عمل می‌کند که انگار کودکی نوپاست...چه قدر نیازمند حمایت شما هستم و چه قدر خوب که هیچ وقت از من دریغش نکردید و چه‌قدر شرمنده‌ام که هیچ جور نتوانسته‌ام جبرانش کنم...

    ***

    طعنه‌های همیشگی اطرافیانم ادامه دارد... اول از همه همان تک جمله‌ی معروف که انگار جمله‌ی کلیدی نصیحت‌های دوستانه‌ی دیگران به من است:«سخت نگیر!» و دوم جمله‌ای که از بس در این روز‌ها شنیده‌امش، باعث شد بعد از این همه مدت به حرف بیایم و از مشغولیات زندگی شخصی‌ام  برای تلخون بنویسم:«چه قدر جدی هستی تو»...

    کاش فقط کمی می‌فهمیدند این سخت گرفتن‌ها و جدی‌ بودن‌‌های من، گاردی کاغذی است برای حفاظت از موجودی که خیلی شکننده‌تر از این حرف‌هاست.

    ***

    برای خانواده‌ام نوشتم با این امید که بدانید دارم تلاش می‌کنم کمی «بهتر» باشم...طوری که اگر نبودم به جای اینکه فقط دلتنگ «حضورم» باشید هرجا رفتید، هر کاری کردید، هر حرفی زدید یادم بیفتید...

    دارم تلاش می‌کنم دوباره راه بروم...

    می‏خواهم به جای فکر کردن به ترس همیشگی «نبودن»های من و شما به «حال» فکر کنم...وقتی که همه «هستیم»

    دارم به «بهتر» شدن فکر می‌کنم...به اینکه بتوانم با بودنم «خوشحالتان» کنم طوری که اگر نبودم...

    ***

    ...



  • کلمات کلیدی :

  • باغ وحش ما

    نویسنده:تلخون::: جمعه 88/10/11::: ساعت 2:24 صبح

    این روز‌‌ها داغونم

    .

    .

    .

    مدام به موجودی ـ که حتی صفت «حیوان» هم توصیف‌اش نمی‌کند‌ ـ فکر می‌کنم ...به این که وقتی داشته 4 چرخ ماشینش را از روی آدمی که وسط خیابان افتاده رد می‌کرده از شنیدن خرد شدن استخوان‌های آن آدم چه حسی پیدا کرده...

    و به آدم‌هایی فکر می‌کنم که دیگران را «گوسفند» یا «گوش‌دراز» فرض می‌کنند...

    و البته به «گوش‌دراز‌ها» و صد‌البته به «گوسفند‌ها» هم فکر می‌کنم...



  • کلمات کلیدی :

  • اون فقط یه بچه است.

    نویسنده:تلخون::: یکشنبه 88/6/22::: ساعت 6:25 عصر

     

    گاهی وقتا ،وقتایی که نا‌آروم ام، از بیرون به خودم نگاه می‌کنم و یه بچه‌ی کوچیک می‌بینم.یه بچه‌ی کوچیک که ترسیده...یه گوشه‌ای تنها نشسته،زانوهاش رو بغلش گرفته... اون واقعاً ترسیده...

    شاید می‌ترسه تو دردسر بیفته.به نظر تو از دردسری که هنوز اتفاق نیفتاده می‌ترسه یا از دردسری که خودش مسبب‌اش بوده؟ به هر جهت اون یه بچه است.خیلی کوچیکه. تو می‌بینی‌اش.حتماً تحت تأثیر قرار می‌گیری.دلت براش می‌سوزه.چرا نمی‌ری جلو؟چرا سرش رو بلند نمی‌کنی؟

    جلوش زانو می‌زنی و به چشم‌هاش خیره می‌شی...خیلی آروم از زمین بلندش می‌کنی،بغلش می کنی...

    نگاش کن...این بچه واقعاً ترسیده.ببین چه جوری با دو تا دستاش پشت گردنت رو محکم گرفته و سرش رو توی شونه‌هات پنهان کرده.تو چرا داری می‌لرزی؟شونه‌های توئه که داره تکون می‌خوره؟ صبر کن ببینم...نه...اونه که داره گریه می‌کنه.اول بی صدا.. بعد.یواش یواش صدای هق هق‌اش همه جا رو می‌گیره.پیرهنت از اشکاش خیس شده... دستت رو روی سرش بکش.آرومش کن. اون فقط یه بچه است. به نظرت چرا این قدر دردناک گریه می‌کنه؟ این گریه شبیه گریه‌ی بچه ای نیست که از دوچرخه‌اش افتاده و زانوش زخمی شده،شبیه گریه‌ی بچه‌ای نیست که مامانش اسباب‌بازی‌ای که می‌خواد رو براش نمی‌خره...شبیه گریه‌ی بچه‌ایه که توی روز روشن وسط یه خیابون شلوغ گم شده.حتی شبیه گریه‌ی بچه‌ای نیست که خودش راه رو گم کرده.مثلاً موقع برگشت از بقالی در حالی که همه‌ی حواسش به بستنی توی دستاشه،اشتباهی به جای کوچه‌ی خودشون رفته باشه کوچه‌ی بغلی و از نا‌آشنایی محیط یکهو بزنه زیر گریه.گریه‌اش شبیه گریه‌ی بچه‌ایه که توی روز روشن وسط یه خیابون شلوغ دستش از دست بزرگترش بیرون اومده و هر چی چشم می‌چرخونه بزرگترش رو نمی‌بینه. فکر می‌کنی همراهش کی بوده؟شاید پدر یا با احتمال بیش تری مادرش.

     

    اولش سعی می‌کنه مثل آدم بزرگ‌ها باشه.جلوی بغضش رو می‌گیره و تمام توصیه‌های مربی مهدش رو به خاطر ‌می‌یاره.مربی‏اش گفته بود اگه یه وقت گم شدن نباید از جاشون تکون بخورن...اما اون که نمی‌تونه سر جاش وایسه چون مردمی که به سرعت و بی توجه از کنارش رد می شن مدام بهش تنه می‌زنن.خوب اطرافش رو نگاه می‌کنه.حتی لباس چند نفر که از کنارش رد شدن رو هم به خیال اینکه بزرگترش برگشته می‌گیره اما خیلی زود می‌فهمه واقعیت چیز دیگه‌ایه...اون تنها مونده.

    بین این همه آدم بزرگ اون خیلی کوچولوئه.کسی صدای گریه‌اش رو نمی‌شنوه.اما تو خوب گوش کن...از صدای هق‌هق‌اش معلومه ترسیده.حق هم داره...آدمایی که حضورشون باعث می‌شد احساس امنیت کنه حالا هیچ کدوم اطرافش نیستن. حس‌اش مثل حس کسیه که شنا بلد نیست و انداختنش توی قسمت عمیق استخر.هیچ چیزی رو پیدا نمی‌کنه که بهش چنگ بزنه.دستش به هیچ وسیله‌ی نجاتی نمی‌رسه.همه جا فقط آبه.پاهاش به زمین نمی‌رسه.ترسیده ...اون فقط یه بچه است.

    حواست هست؟دیگه صدای گریه‌اش نمیاد.سرش رو آروم از روی شونه‌ات بلند کن.آخـــی.خوابیده...چشماشو.از بس گریه کرده قرمز شده.ولی شمرده‌تر نفس می‌کشه.

    اون فقط یه بچه است.به نظرت چی باعث شده این جوری به گریه بیفته؟ فکر نکنم ما بتونیم براش کاری کنیم.چه قدر دیگه می‌خوای بغلش کنی؟ بالاخره که از خواب بیدار می‌شه و می‌فهمه تو اون کسی نیستی که گمش کرده.بعد حتماً دوباره می‌زنه زیر گریه.

    .
    .
    .

    بیا...یواش...یواش‌تر.بذارش روی این تخت.آروم...مراقب باش بیدار نشه...آهان خوب شد.حالا این پتو رو هم روش بنداز.بیدار نشه‌ها...خوبه... نگاش کن چه قدر معصومانه خوابیده.خودش رو جمع کرده و داره انگشتش رو می‌مکه.

    هر دو مون می‌دونیم دیر یا زود بیدار می‌شه و می‌فهمه ما همونایی نیستیم که اون منتظرشونه.حتماً بعدش دوباره گریه می‌کنه...ولی من مطمئن‌ام یه جایی وسط گریه‌هاش می‌فهمه این زندگی واقعیه.همین‌قدر ترسناک.همین قدر نا‌امن.همین قدر بی‌رحم.ایراد نداره...هنوز که وقت داره.هر چی دیرتر این حقیقت رو بفهمه بهتره.پس بذار بخوابه...بیا بریم..بیا.

    ***

    گاهی وقتا ،وقتایی که نا‌آروم ام، از بیرون به خودم نگاه می‌کنم و یه بچه‌ی کوچیک می‌بینم.یه بچه‌ی کوچیک که ترسیده...یه گوشه‌ای تنها نشسته،زانوهاش رو بغلش گرفته...اون واقعاً ترسیده...



  • کلمات کلیدی :

  • شاداب سازی شوید!

    نویسنده:تلخون::: جمعه 88/6/13::: ساعت 3:37 صبح

    بخشنامه شاداب سازی به مدارس ابلاغ شد

    معاون پرورشی و تربیت بدنی سازمان آموزش و پرورش شهر تهران گفت:بخشنامه شاداب‌سازی به مدارس ارسال شده است.

    محمد بنیادی در گفت‌و‌گو با فارس اظهار داشت: طرح شاداب‌سازی مدارس ،6 ماه پیش از سوی گروه مشاوره آموزش و پرورش شهر تهران طراحی شد و در چندین جلسه سی دی شاداب‌سازی به مدیران و مسئولان پرورشی ارسال شده است.

    بنیادی ادامه داد:اهتمام اجرای طرح هجرت 3 در تمامی مناطق که با رشد صد در صدی رو‌به‌رو بود در طرح شاداب‌سازی مدارس نیز موثر بوده است.

    وی در خصوص مفاد بخشنامه ارسالی طرح شاداب‌سازی به مدارس افزود:

    1.     تشکیل ستاد بازگشایی شکوهمند(!) مدارس 

    2.     ابلاغ و تقویم زمانبندی جلسات(؟؟؟یعنی چی؟)

    3.     مشارکت حداکثری نهادها(!)

    4.     تبلیغات و آماده سازی جامعه با توجه به تقارن این روز با ایام دفاع مقدس

    5.     برگزاری نمایشگاه در عرصه دفاع مقدس

    6.     و ارزشیابی فعالیت ها(!)

     از مفاد این بخشنامه محسوب می‌شود.معاون پرورشی و تربیت بدنی سازمان آموزش و پرورش شهر تهران گفت:مناطق مانند سازمان آموزش و پرورش باید برنامه هفتگی و آموزشی و پرورشی مدرسه را به منازل و دانش آموزان تحویل دهند.

    روزنامه همشهری ـ 11/6/1388ـ صفحه 5

    ***

    گرچه هنوز تابستان است و مدارس باز نشده اما من بعد از دیدن این خبر چنان به وجد آمده بودم که نمی‌دانستم چه طوری باید خوش‌حالی‌ام را کنترل کنم.به معنی واقعی(!) در پوست خودم نمی‌گنجیدم و نزدیک بود به انجام حرکات موزون(!) روی بیاورم که مادرم مرا متوجه حقیقت تلخی کرد و آن اینکه من امسال دیگر دانش‌آموز نیستم. البته به یاد آوردن این حقیقت خیلی خیلی تلخ مرا به شدت ناراحت کرد چون دانش‌آموزان سال تحصیلی 89ـ88 قرار بود از چنین طرح شاداب کننده‌ای بهره‌مند شوند و من درست امسال باید فارغ‌التحصیل می‌شدم. آرزو کردم خدایا کاش می‌شد من دوباره دانش‌آموز می‌شدم تا بتوانم از این طرح شاداب کننده بهره ببرم و در دلم واقعاً به دانش‌آموزان سال تحصیلی 89ـ88 غبطه خوردم.چون من تنها با دیدن این خبر این همه "شاداب سازی" شده بودم چه برسد به کسانی که امسال دانش‌آموز هستند و بی‌شک در مواجهه با این طرح از شدت شاداب شدگی دوست خواهند داشت که حتی جمعه‌ها نیز به مدرسه بروند.در زمان ما که اصلاً چنین تمهیداتی برایمان در نظر نمی‌گرفتند.خبری از طرح شاداب سازی آن هم به این گستردگی و با این جزییات نبود.ما را صبح‌های سرد پاییز و زمستان توی حیاط نگه می‌داشتند برای ورزش با صدای سوت( و نه زبانم لال موسیقی) تا حسابی روحیه بگیریم و اگر می‌خواستند خیلی شاداب سازی‌مان کنند می‌بردنمان سینما تا با تماشای فیلم "میم مثل مادر" و زنده شدن یاد تمام اموات‌مان و جاری کردن چشمه‌ی اشک‌هایمان حسابی شاداب شویم.

    خب دیگر...می‌دانم شما هم از شدت شادابی ‌ای که این خبر برایتان ایجاد کرد دیگر روی پا بند نیستید و می‌خواهید هر چه سریع‌تر این خبر را به تمام دانش‌آموزان موجود در فامیل‌تان پیامک کنید.من هم دیگر وقت‌تان را نمی‌گیرم.زودتر بروید و دل این جماعت مظلوم را که تازه دارد به بخش‌هایی از حقوق طبیعی خودش دست پیدا می‌کند شاد کنید.

    *پ.ن:

    شاداب شدن هم مثل همه‌ی موارد دیگر زندگی‌مان دستوری و بخش‌نامه‌ای است:

    شاداب باشید دانش‌آموزان.این یک دستور است.

    *بدون شرح:

    به اطلاع می رساند وفق مواد 32 و 33 قانون جرایم رایانه ای،  کلیه ارائه دهندگان خدمات دسترسی (ICP – ISP ) و خدمات میزبانی ( سایتها سرویس های وبلاگ نویسی  و ..) مکلفند طبق دستور صادره  مراجع قضایی ، اطلاعات کاربران از جمله IP  آنها را به مقامات و ضابطین قضایی تسلیم نمایند.



  • کلمات کلیدی :

  • رنگ ترس!

    نویسنده:تلخون::: دوشنبه 88/5/19::: ساعت 2:17 صبح

    خدا*

    بعد از تغییر رنگ تعیین شده برای لباس فوتسال بانوان این بار نوبت فوتبال بود که "سبز زدایی" شود. دو تیم "ذوب آهن اصفهان" و "پاس همدان" دو تیم لیگ برتری هستند که با شروع لیگ جدید، بر خلاف قانون فوتبال ، در بازی‌های خانگی خود به جای استفاده از پیراهن اصلی تیم که به رنگ سبز بود با پیراهن‌هایی به رنگ سفید وارد میدان شدند.

    ×××

    در راستای سیاست جدید اتخاذ شده جهت حذف رنگ سبز از انظار عمومی چند پیش‌نهاد دارم که امیدوارم مفید واقع شود:

    1.     تغییر رنگ سبز چراغ راهنمایی به" بنفش با خال‌خال‌های قرمز"

    2.     از بین بردن نسل قورباغه‌ها

    3.     جلوگیری از رشد و پرورش هندوانه،کاهو،کیوی،خیار،طالبی و ...

    4.   تشکیل کار‌گروه و کمیته‌ی اضطراری "جنگل زدایی" برای از بین بردن و سوزاندن تمامی جنگل‌های طبیعی، پارک‌ها و بوستان‌های موجود در سطح کشور.

    البته من چند ‌تا پیش‌نهاد دیگر هم دارم اما یادم می‌افتد که هنوز دستور حذف ضرب‌المثل:  "زبان سرخ،سر سبز می‌دهد بر باد" از مجموعه‌ی ضرب‌المثل‌های فارسی صادر نشده و بهتر است تا این ضرب‌المثل وجود خارجی دارد من هم از پند بی‌نظیر موجود در آن نهایت عبرت را بگیرم!



  • کلمات کلیدی :

  •    1   2      >

    [ خانه | ایمیل |شناسنامه | مدیریت ]

    ©template designed by: www.persianblog.com